دامنش را مرتب کرد . کهنه بود و وصله دار اما
پاکیزه و اتو خورده . زیباترین شالش را (که تنها ترین بود) برداشت . بوئید
هنوز عطر جوانی اش را داشت و سرشار خاطره ی مردش ، شریک زندگی و غمخوار روز و شبانش
به اشگ مجالی نداد . با
خود گفت: هنوز کارهای مهم تری دارم . برای اشگ ریختن ، هیچوقت دیر نیست
روسری اش را محکم بست . شق و رق ایستاد و خودش را در آینه برانداز کرد .
شور جوانی هنوز از ورای برف پیری فوران می زد . در حالی که عصازنان براه می افتاد ، زیرلب گفت : اینبار نمی گذارم عزیزم را غریب کُش کنند
به اوین که رسید آنجا را شلوغ و پر ازدحام یافت . برقی از شادی و غرور در چشمانش درخشید . همه را می شناخت . در صفوف نوبت ملاقات زندان اوین و یا گوهردشت و بعد ها در خاوران ، بهشت زهرا و هزاران مزار با نام و بی نام ، با آنها آشنا ،همدل و همزبان و هم درد شده بود، چنان که گویا از بچه گی یکدیگر را می شناختند . شبیه روحی در هزاران کالبد
به اوین که رسید آنجا را شلوغ و پر ازدحام یافت . برقی از شادی و غرور در چشمانش درخشید . همه را می شناخت . در صفوف نوبت ملاقات زندان اوین و یا گوهردشت و بعد ها در خاوران ، بهشت زهرا و هزاران مزار با نام و بی نام ، با آنها آشنا ،همدل و همزبان و هم درد شده بود، چنان که گویا از بچه گی یکدیگر را می شناختند . شبیه روحی در هزاران کالبد
همه آنجاحضور داشتند با بهترین لباسهاشان و صورتهایی مصمم و راسخ . انگاری درآنان تکثیر شده بود . جلو رفت و دل به دریای بیکران جماعت سپرد .
چقدر گرم بودند و مصمم
هم صدا با آنان فریاد کرد و گفت : ما بدون عزیزانمان باز نمی گردیم
سرفه ی تفنگها و بوی مسموم سرب، کار ساز نبود
آنها، چیزی برای از دست دادن نداشتند
درب آهنی زندان ترک برداشت
هم صدا با آنان فریاد کرد و گفت : ما بدون عزیزانمان باز نمی گردیم
سرفه ی تفنگها و بوی مسموم سرب، کار ساز نبود
آنها، چیزی برای از دست دادن نداشتند
درب آهنی زندان ترک برداشت
. براندازی آغاز شده بود
با عصای چوبی مادر و بدون هیچ معجزه ای
فتح الله کیاییها
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen