Montag, 29. Januar 2018

دوچرخه ام را بر می دارم


دوچرخه ام را بر می دارم
کوره راه جنگلی زیباست
آنجا گویا
پرنده ای مرده است
اینرا در آواز آوازه خوانی پیر
کز زخم حنجره ای خونبار
ترانه ای را زمزمه می کرد
خوانده ام .
هوا؛ هوای بهاری است
در قتلگاه زمستان سرد و تنبل جنگل
و قندیل های گلوله
با ابری از مه باروت.
کولبار راه؛ سنگین نیست
خونین است
از تراوش خون ستاره های نو خوان
و انحنای کوک های خسته ی مادر 
بر زخم عمیق و کاری جنگل 
که برش خورده بود به اندازه
بر قدِ بی قواره ی اسفند.
در شیب تند درختان
دلتنگی من است و
پیچ و تاب تبی سرد 
بر قامت پر از غرور سرو
که نام تو را می خواند
و کوهها به احترام نگاهت سر به ساحت رعد
می کوفتند.
آنجا کبوتری مرده است
با نامه ای ز رویش خورشید
دوچرخه ام را بر می دارم
خورشیدِ انتظارنشسته است برچشم کوره راه
باید رکاب بر دارم 
                                شتاب را 
مادر هنوز چشم براه 
رستن نخ است بر گلوی سوزن ِ نو روز
تا قامت بهار را 
با قد و عشق تو رج  زند
                                   به دامن اسفند.
با من برقص 
دلم گرفته است . 
از رنج راه؛ نه 
که از رنج این همه بی راهه.
با من برقص 
زمستان است.
ف.ک

Mittwoch, 17. Januar 2018

کودکیت را هرگز خندیده ای؟

اون ساکت بود و من عاشق بودم. زندگی جریان داشت ، اما نه اونجوری که من می خواستم و یا اون دوست داشت. من فقط ساکت بودم و اون... فقط عاشق بود و زندگیمون مثل شاخه های مهر گیاه تو هم پیچ خورده بود و بالا رفته بود بدون اونکه بدونیم چرا؟
پیچ جاده رو که طی کردیم...  یعنی تاب خوردیم ... دوباره سر بالایی رو... رو برومون دیدیم که مثل مار چمبره خورده و بالا رفته بود. دلم هری گرفت... که نه ...   یعنی هری ریخت تو قفسه ی سینه ام... درست اونجایی که دو تا کیسه ی هوا بیخودی و الکی هی پر و خالی می شدند و به هیچ کار دنیا هم کاری نداشتند...
جاده خاکی بود و هرم نفسم، صورتم را می سوزاند... خواستم حرفی بزنم ...  که آهی از ته دل کشید  ...  چه سوزناک... نه ... چه سرد و شاید هم از روی بی تفاوتی ... و ... نمی دانم چرا وقتی تفشو انداخت روی زمین ، از حرف زدن منصرف شدم.
چه فایده داشت؟... -(( حرف زدن رو می گم))-...  چه حرفی برای گفتن مونده بود؟... انگار همه ی حرفهاش ... شده بود... یه تف و افتاده بود رو زمین و یا (انداختش رو زمین) ... چه فرقی می کرد.. حاصل اون همه بگیر و به بند و الکی سگ دو زدن به اسم زندگی ... همه اش یه تف بود ... یه تف کف کرده و داغ و اون هم روی زمین...

... ولی ...  من هنوز عاشق بودم... عاشق اون وقتهای خودم که جوان بودم و رنگ و رویی داشتم و می تونستم با  مالیدن یک تف به موهام و پوشیدن یک شلوار جین آبی با  پیرهنی یقه آرو و  آستین کوتاه ... اونم ... به رنگ آبی دریا...  دل هر دختری رو... هری تو سینه اش بریزم پایین.. و بعد تو رویاهای سرکشم - (( که مثل یابوی مش باقر، نزار و مردنی بود با دنده های بیرون زده از پوست قهوه ای خال خالیش...)) - غوطه می خوردم و دست رد به سینه ی - (( همه ی اون بیچاره های واله و شیدا شده))- می زدم.
شاید اگر تف نکرده بود بهش می گفتم که عاشقش هستم و براش می میرم... ولی شیب جاده نفس گیر بود و تاب و توانی برای حرف زدن نداشتم... شاید هم گرما مقصر بود یا سر بالایی جاده که مثل ماری چمبره زده و به طرف بالا خیز برداشته بود... بدون آنکه بداند برای چی؟... فقط تاب خورده بود و بالا رفته بود... درست مثل زندگی ما که شبیه بوته ی مهر گیاه دور هم تنیده شده بود و چمبره زده بود و بالا رفته بود... تا کجا؟...نمی دانم... شاید هم تا هیچ...
اون که ایستاد من هم ایستادم ... درست مثل سایه اش.    کیسه تنباکوی مخملیش را - (( که مثل آبی دریا بوی تند و زننده ای میداد )) -   بیرون کشید و چپقش را از پر شالش چنان چالاک که بی اختیار  -  به یاد فیلم رینگو تپانچه طلایی افتادم ... همون فیلمی که تو خیابون ری... درسینما رامسردیده بودم... اونم با پول کلاس تقویتی قرآن  که اجباری بود - . بعدش   خونسرد نشست روی  تخته سنگی که منو ازش  جدا میکرد... درست مثل اینکه اون... اونور دنیا بود... و من اینور . همدیگر رو می دیدیم  ولی صدامون رو نمی شنیدیم.  درست کنار هم ...ولی ... خیلی دور بودیم از هم.  هر کدوم تو یک دنیای دیگه...
 کبریتش رو انداخت طرفم تا چپقش رو چاق کنم... چپقش وارد سرزمینم  شده بود ... سرزمین من.   از تخته سنگ گذشته بود وتازه عین خیالش هم نبود.
 روشنش کردم... از سر لج!   نه اینکه بخوام کمکش کنم ... بیشتر دلم می خواست اون چپق بی حیای متجاوز رو بسوزونم تا دلم خنک بشه.
 تنباکو های خشک جیز جیزی کردند و دودی غلیظ و آبی رنگ ازشون رو به بالا پر گرفت و مثل ابرای – (( بالای پشت بوم خونه ی عمو ممدل )) -  از خودش شکلک در آورد و من با حرص پرت و پلاشون کردم تا برن اون طرف مرز... تو شهر خودشون ... که یهو ناغافلی ...  چپیدند تو سینه ام و سرفه ام گرفت.   حالا هی سرفه کن تا جونت در آد ... اینو به خودم گفتم.
دوباره  پکی زد به اون چپق لعنتی و دودشو بیرون داد... درست تو صورت من... حالم بهم خورد .. از بوی تنباکوی خشک ...
گفتم بگیرش اونور... حالم رو بد می کنه.  پوز خندی زد و گفت : ( هه ... هه... هه ... اگه حالت بد می شه ... خب نفس نکش...) گفتم: مگه می شه که نفس نکشم ؟...  خفه می شم ! ...    گفت : خب پس غرغر نکن.
کیفور شده بود ... دوباره تفی کرد رو خاک و با انگشتش به اون بالا اشاره کرد... به طرف آسمون و گفت  : می دونی که اونجا دنیای تو است ؟... اون دنیای لعنتی و مسخره ات ! ... و قبل از آنکه منتظر جوابم بماند ...  ادامه داد که :    من هم یه روزایی مال اون دنیا بودم - ( و رو به من گفت ):ـ دنیای تو... اون بالا .. درست کنار اون کلاغی که داره می پره...
 پرسیدم : خب ... که چی ؟... جوابی نداد و دوباره پک زد به چپق لعنتیش..
سرم را سمت  انگشتش ...  بطرف آسمان گرداندم... اون بالا هیچی نبود .. جز یک کلاغ پر سر و صدا که  خالی افق را می پیمود ...  بی توجه به ما ...  و بدون اعتنا به زندگی ای که مثل یک رودخانه جریان داشت! ...  یک رودخانه ی  پر از آت و آشغال که انگار زندگیم بود.     سر و صدا و قیل و قال ... هیاهوی زیاد و برای هیچ.  دلم هری گرفت... یعنی هری ریخت تو قفسه ی سینه ام ... درست اونجایی که دوتا کیسه هوا،  هی بیخودی و الکی پر و خالی می شدند و به درد هیچ چیزی نمی خوردند ، جز پر و خالی شدن.   با خودم گفتم : انگاری درست می گه ... ولی نه!... گویا از خودم پرسیدم:  درست میگه؟ ... این زندگی منه ؟؟؟.
انگاری فکرم را خوانده بود.   برای همین ، پک محکمی  به چپقش زد  و گفت : پس چی ؟... فکر کردی اون زندگی منه ؟... خوابت خوش... زندگی من خیلی وقته که تموم شده... مثه روغن چراغ موشی  مادر بزرگ... خیلی وقته که اون چراغ به پیسی افتاده... چی گمون کردی ؟... فکر کردی هنوزم ادامه داره ؟...   فکر کردی که من هنوزم می خوام  ادامه بدم؟    اونم با اون بابای غرغرو و بد اخلاقت؟ زندگی من دیگه اونور نیست... خیلی وقته که نیست... زندگی من این پایینه  ... و بعد به زیر پاش اشاره کرد.  زیر پاش و درست اونجایی که ایستاده بود ... یه حفره بود ... چهار گوش و دراز ... مثل قبر .  خاک از بغلهاش ریزش کرده و کناره هاشو با شیب ملایمی بطرف بالا پر کرده بود... خاک خاکستری و مرطوب ...درست مثل قبر.
دلم هری ریخت و نا باورانه پرسیدم : که چی ؟ یعنی می خوای باور کنم که زندگی تو اونجاست ؟ ... فکر کردی که من چقده خرم ؟
  پک دیگری زد و گفت : نه بابا جون ، خر نیستی ... فقط نمی خوای چیزهایی رو که می بینی باور کنی.  اینجا زندگی منه و اون بالا مال تو.  وبرای همینه که هیچوقت همدیگر رو نمی فهمیم.
 موضوع رو عوض کرده و پرسیدم: پس  این چپق لعنتی ، کی کارش تموم می شه؟  زود باش تمومش کن . می خوام برم. ازینجا می ترسم. خیلی غمناکه.
 با پوزخندی زهر آلود پرسید : کجا غمناکه ؟ دنیای من؟  یا  دنیای  تو؟
مگه فرقی می  کنه؟   این رو من پرسیدم و اون در حالیکه خاکستر چپقش رو خالی می کرد گفت :  آره خیلی فرق می کنه ... فر قش هشتاد سال عمره که گذشته . از من . ولی، مال تو، تازه شروع شده.  با همه ی اون محنت ها و در بدری ها و سختی هایی که یک عمر با من سازگار بودند. یعنی من خودم رو با اونها سازگار کرده بودم . و لاابالانه پرسید : خوب می فهمی چی می خوام بگم ؟ و کمی مکث کرد. و بعد انگار ی که با خودش حرف بزند ادامه داد : زندگی من!.......  درست مثل این چپق لعنتی که تا روشنش می کنی تموم می شه و خاکستری ازش به جا می مونه.      پف!....... زندگی من! ....... تف! ...... تف به ذاتت زندگی که تا اومدم سرشاخت شم ، خاکم کردی.
با دلخوری سرش داد زدم : کی می خوای این ننه من غریبم بازی رو تموم کنی ؟     انگاری حالیت نیس که وقت تنگه و باید بریم؟     یه تکونی به خودت بده و بلند شو. آخه گناه من چیه که باید به پای تو بسوزم و بسازم؟     الانه همه ی هم سن و سالام دارن بازی می کنن ویا  گوشه خونه شون کپه ی مرگشونو گذاشتن و خوابیدن .    اونوقت ......  من بدبخت فلک زده  پا به پای تو باید بیام تا اون درخت گردوی  لعنتی رو آب بدم و بر گردم.     جخ  که  تازه  چی بشه؟  یکی دیگه بیاد و گردوهاشو بر داره و به زنه به چاک !...... و با خودم ادامه دادم که : اینم شانس منه...!
اون حرفی نزد... ساکت بودو ساکت ماند.   مثل یک تکه سنگ یا چوب خشک که فقط وقتی تو آتیش می اندازیش... سر و صداش در میاد... جخ که:  چقدر دلم می خواست داد بزنم ... ولی نزدم.
 مثل اینکه اون از من عاشق تر بود... عاشق چیزهایی واقعی تر... نه مثل من ... که فقط تو رویاهام عاشق می شدم...اونم عاشق  دختر همسایه که  سنش و سالش به من قد نمی داد .  چند سال بزرگتر بود و اصلن منو داخل آدم حساب نمی کرد...
 فقط بلد بود شبای تابسون...... وقتی  که توی کوچه و زیر نور تیر چراغ برق، ادای درس خوندن  در می آوردم ...  با سنگریزه های روی پشت بوم بکوبه تو سرم و  قایم بشه و هرهر کرکر کنه... درست انگاری همین دیروز بود.
 چه کیفی داشت... رویاها رو می گم ... رویاهای بچه گی... که همه چی ...  همون جوری که تو می خوای  وآرزو میکنی قد می ده و شکل می گیره... یعنی دیوه وقتی می میره که تو دلت می خواد... وپریه اون وقتی عاشق سینه چاکت می شه که تو دیگه ترس از مادر بزرگ و قصه های آخر زمون و مار غاشیه وروزی هفت هزار سال عذاب جهنم و خیلی چیز های دیگه رو فراموش کردی ... ویا به کلی دورشون انداختی... همه چیز سر وقت خودش به وجود میاد... یعنی همون وقتی که تو دلت می خواد ... نه هیچکس دیگه .
به نظر عشق او واقعی تر می آمد... عشق به زمین ... آب... باد و آتش... درخت گردو... آبیاری دیم ... گندم ... جو... یونجه و خیلی چیزهای دیگه... عشق او واقعی تر بود... بوی نان می داد .... بوی زندگی می داد... وبوی مرگ می داد که از همه ی اونهایی که گفتم واقعی تر بود...

چرا نباید با یک پک غلیظ به چپقش... شنگول و کیفور بشه؟... مگر زندگیش همین نبود که می خواست... آبیاری درخت گردو... ذرت ها... یونجه ها و گندم ها... تیمارداری قاطر- ((قاطرنحیف، پیر و چموش مش باقرخیارچمبر فروش...همون قاطری که یکبار ناغافلی با یک لگد جانانه دخل زانوی راستش رو آورد... بطوریکه تا همین الانه داره لنگ می زنه و به زمین و زمان فحش می ده و تف می اندازه رو زمین خدا... رو زمینی که  از همه چیزهای دیگه بیشتر دوستش داره)) -  کله ی سحر... اذان صبح... بلغور کردن چند جمله ی عربی به اسم نماز- ( که  تا آخر عمرش هم نمی فهمید که چه معنی می ده )- یعنی... اصلن براش مهم نبود... فقط اون کار رو انجام می داد... چون می بایست انجام بده... به غیر از اینها زندگیش معنی و مفهوم دیگه ای نداشت...برای اینکه زندگیش واقعی تر بود... زمینی تر بود... بوی پهن گاو واسب و قاطر رو می داد... بوی یونجه... چاودار... علف تازه... بوی پشگل ... پشگل الاغ یا گوسفند... چه فرقی می  کرد... زندگیش پر از بو بود... پر از بو های حیات... پر از اون بوهایی که حتی ، خدا هم تو پستو های بهشتش نداشت... بوی سیب سرخ... دندان زده و کرمو... بوی نان.


آق بزرگ واقعی تر از من... عاشق بود و ساکت بود و حرفی نداشت تا توی این پیچ پر شیب ونفس گیر جاده، بزنه... اون عاشق بود و من ساکت ... وزندگی جریان داشت... جریان خودشو داشت که هیچ ربطی به چیزهایی که من می خواستم و یا اون آرزو می کرد نداشت... فقط جریان داشت ... چون می بایستی جریان داشته باشه .... درست ... مثل آق بزرگ که بایستی عاشق باشه و من ...  که بایستی تو رویاهام  تقاضای  هر دختر واله و سر گشته ای را با یک جواب قلمبه سلمبه (نه) می دادم ... چونکه :- ((مگه مخ خر خورده بودم که تو جوونی و نه فهمی و بی پولی و خیلی چیزای دیگه  خودمو اسیر یه دختر کنم... اونم دختری که از سر اجبار و برای فرار از زندان خانه پدرش ... تن به ازدواج با آدم یه لا قبایی مثل منو می ده... جخ که !بدبخت بیچاره نمی دونه  از چاله در میاد و می افته تو چاه... بیچاره دخترا... )) -  این رو همیشه مامانم می گفت.

با دلخوری از جایم بلند شدم و راهم را بطرف شیب مار پیچ جاده پیش گرفتم.  خورشید کم کمک داشت پایین می خزید و سوز سردی بدنم را مور مور می کرد.   بدون آنکه به پشت سر نگاه کنم پرسیدم : راه افتادی یا نه ؟... جوابی نشنیدم... دوباره سوالم را تکرار کردم ولی باز پاسخی نشنیدم.   شانه ای بالا انداخته و داد زدم :   خب اگه می خوای نیایی و شب رو همینجا بمونی؟ ... بمون به من مربوط نیست ... بچه نیستی، که تر و خشکت کنم... اگرهم می خوای ادای بچه های لجبازوننر رو در بیاری؟ ... به خودت مربوطه و باید بدونی که من حوصله این ادا و اطوار رو ندارم ... می خواهی بیایی ؟ پاشو راه بیفت ...  و الا...  تو رو خوش ومنو به سلامت  .   و با لجبازی به راهم ادامه دادم.
رفتم و رفتم... اما هیچ خبری ازش نبود... وحشت کردم ... نمی دونم بعد از چه مدت بود که به پشت سرم نگاه کردم...نه... هیچ خبری ازش نبود... شیب خاکی جاده بود که عینهوی یه مار بوآ تاب خورده و چمبره زده بود و نور دلگیر خورشید که - ((حالا بی رمق و از نا افتاده شده بود)) - پستی و بلندیهاشو پر کرده بود.
کمی اون طرف تر یک درخت گردوی کهن سال ... درست روی شیب بالای تپه ... دامن گسترده بود و پر عظمت، خودنمایی می کرد.   از خودم پرسیدم : چرا تا حالا این درخت رو ندیده بودم...؟..  خیلی زود بخود آمدم و-(( نگذاشتم که سحر جاده از خود بیخودم کنه)) - راهم را به عقب بر گشتم... درست کنار تخته سنگ... همون تخته سنگی که دنیاهامون رو از هم جدا می کرد... کنار تخته سنگ و توی اون چاله که حالا زیر سایه درخت گردو غرق در تاریکی بود... دراز به دراز خوابیده بود... با یک پیراهن سفید کتانی و چپق دسته بلند سنگ کاری شده اش  ... انگاری که اسب و اسب سوار کنار هم خفته باشند... با عصبانیت سرش داد زدم که : دیگه شورش رو داری در می یاری... اینجا که جای خوابیدن نیست ؟... دست از مسخره بازیت بر دار و بلند شو... من دیگه  می ترسم...
صدای وزش باد در برگهای درخت گردو چونان نجوای ساحره ای افسونگر بگوش می رسید و ریگهای غرقه در خاک خاکستری جاده، سوگنامه ای می خواندند... دردناک و غمگین.
 آتش چپق تمام شده و خاکستر آبی رنگ تنباکوماکویی اش،  زیر وزش نسیم شامگاهی به غارت می رفت... کلاغی پیر بر فراز آسمان چونان قرآن خوانی فرتوت ...  آواز ربنا سر داده بود و جهان با همه ی کوچکی اش به خواب می رفت...

دوباره نگاهی - (( از سر ترس)) - به دنیای خودم و سپس به دنیای او انداختم... همه چیز، در حد ترسناک و خوف انگیزی، واقعی می نمود. ریواسهایی جوان بر هم تنیده و به سمت آسمان قد کشیده بودند... انگار عاشق بودند و ساکت ... درست مثل ما که عاشق بودیم و ساکت و مثل بوته ی مهر گیاه در هم تنیده بودیم و  به امید دیدارآذرخش ،خالی آسمان را بیهوده به سمت بالا می خزیدیم... بدون آنکه بدانیم چرا و برای چه ؟
 چونان ماری گرسنه و خوفناک ، جاده راهش را به سمت سر بالایی طی می کرد... مار پیچ و چمبره خورده... درست عینهوی دستان عاشق ما که نهال گردو را در آغوش می گرفت تا تکانهای قلبمان جوزکان به آب و گل نشسته را فرو افکند... چه سودای عبثی بود کودکی ما...!

پیرمرد آرام خفته بود و دستان مهربانی مرا از چاله ای تنگ و تار بیرون می کشید و صدایی که در گوشم می خواند:

(( کودکیت را ... هر گز خندیده ای ؟؟؟))

فتح الله کیاییها

Samstag, 13. Januar 2018

بغض پرنده !

ترانه ای خونین
بغض گلویش بار دار کرده بود
می خواند در قفس

فتح الله کیاییها

Montag, 1. Januar 2018

رویش بهار






چه کسی تو را کشف می کند؟
جز چشمان مضطرب  مادر
که جای جای قدومت را
بر سنگفرش خیابان
پی گیر می شود.
چه کسی می خواندت؟
وقتی که دلهره اش در لابلای آهن و باروت
گم می شود
و زبانش را مجال سرودن نیست.
می دانی
چندین بهار
منتظر رویش تو بوده است
بر سنگفرش خیابان؟

گفتندش: عاقل باش
هیچ نادانی رویش گام را
بر سنگفرش خونین خیابان
به انتظار نمی ماند.
باور نشد، اما باور داشت.
اینک تویی و شکوفایی
وقلب پر طپش
صدها هزار مادر خونین دل،
کاغوششان به مهر،
رویش گامهایت را
بر سنگفرش خیابان
 تیمار می کنند.
اینک تویی و نوید آزادی.

فتح الله کیاییها