گفتند
که دیگر نیست . گفتند شیمی موهایش را کند. کچل شد . گفتند که در اسیدسولفوریک رقیق
شد و دیگر خیکی نبود .
و من خنده ام گرفت که: حسین خیکی ،دیگر نیست ؟ مگر می شود؟ این تناقض
است..... در اسید حل شد؟ از شیمی متنفر بود . شیمی... فرمول آب و هوا....
حسین
خیکی می پرسید : فرمول آزادی کجاست ؟ . چهار ضلعی دیوار و خطوطی که موازی به میله می پیوستند .
درد
این جاست که بی او کم می شوم تهی می شوم و بی محتوایی را تجربه می کنم. .
گفته شد
در آخرین دمان حیات تو را می جست . گفته شد که گفت : نامردی...... گفته شد که گفت
: نا رفیقی..... گفته شد که گفت...... گفته شد که گفت.... اما من هنوز ... کوچه
های مستی را.... نه از سر پستی که از سر شادی با او هم شاش می شوم .
خبر
رفتن که می رسد ، حس می کنی که چیزی کم داری یا کم می شود از تو که سالهاست یعنی
شاید چهل و پنج سالی است که نداری اش اما همین که هست و نفس می کشد تو را امیدوار
می کند که روزی روزگاری امید به دیداری هست و نفسی که در کنار یکدیگر چاق شود و سر
شاری گله گزاری ها، زخم زبانها و قهقه های مستانه که این بار نه از سر نو جوانی و
خامی که از سر پیری و این که می دانی و می داند آفتاب لب بومی و از آن همه شور و
نشاط و جوانی ( که کردی یا نکردی) آفتاب بی رمقی مانده است که آن هم هر روز با
عصایی چوبی امکان ایستادنش است. و و و و و
همین
که کسی را از دست می دهی . کمی کمتر می شوی و تنها تر و در عوض تسلیم خاطرات گریز
پایی که می آیند . دورت می نشینند چرخ می زنند و می رقصند و تو را با خود ( با عصا
و یا بی عصا) به جایی می برندت که توان از دست رفته را باز می یابی ودوباره تمام
سکه های ته جیبت را و تمام سکه های ته جیبش را می شماری و می شماریم و می شود سر جمع
ده ریال که می توان دو بطر آبجو خرید و کمی پسته و کاسه ای پلاستیکی از لوبیا. آن
هم در دکه وارطان که پاتوق هفتگی که نه، پاتوق زمان پول داری است که شاید ماهی
چند و گاهی چند روزی؛ البته از پی هم پدید
آید و با خودت و یا با خودمان می گوییم : گور پدر پسته . نه پدرمان پسته خور بود و نه مادرمان.همون یک کاسه لوبیا رو عشق
است و در عوض چهار بطر آبجو که سر هم می شود هر نفر دو آبجو . که حسین حسابدار است و کارش سرحمع
کردن رویدادها و اعداد و سکه هاست که البته این آخری هیچگاه به جیب ما نمی لغزد و
تا دلت بخواهد رویدادهاست که سر ریز می شوند و بقول جواد پاکباخته :
اگه یک
میلیارد اسکناس ده تومنی از آسمون به باره یکیش تو جیب ما نمی افته ولی عوضش اگه
دو تا خشت خام از دست خدا در بره یکیش می خوره تو سرمون و اون یکی هم به حول و قوه
الهی وسط زمین و آسمون معلق با قی می مونه تا اگه اولی کار ساز نشد دومی ، کار رو
تموم کنه.
و
حسین دیگر نیست و البته که طنین حسین خیکی در کوچه های کودکی همچنان جاری و فحش
هاب نابش که خیکی عمه ی جنده اتان است و غیره .
و حسین که دیکر نیست ولی رد پای شاش هایش؛ شاش هایمان،که ازسر مستی و نو
جوانی ، از دکه وارطان در لاله زار تا سر پیچ شمرون همچنان باقی است با نم آهنگ
موسیقی رهگذران : کثافتهای آشغال برین سر قبر پدرجاکشتون بشاشید و خنده های بیخبری،
که نه، خنده های خود را به بی خبری خواندن ..
ووقتی
به خودت می رسی و یا می آیی تازه می فهمی که از اون جماعت شاد و دردمند یکی کم و
تو هنوز سر و مر و گنده؟؟؟...... و درد است که می پیچد بر جانت ، بر دلت و می خواهد این آفتاب
لب بوم را بر کنی...... پف کنی...... خاموش کنی..... که البته مهم نیست.
مهم
این است که اون خیکی دیگر نیست .که تو تنهایی و گویا بیکس .... گم شده در خویش و
فرو رفته در تنهایی خاموشی که مثل خوره می خوردت و آرام آرام مثل چس ناله های شمع
خاموش می شوی.
ولی
البته اون خیکی دیگر نیست ......
نامه
هایی که هرگز پست نشد
فتح
الله کیاییها