Freitag, 25. April 2025

خاطرات جهنم قسمت چهارم

 

شب هفت

نقاشی رامک شیرانی

خب ما اینو اصلا نمی دونستیم وقتی بمیریم کلی محسنات و وجنات و مناقب و مکارم پیدا می کنیم که روحمون هم اصلا خبر نداشته. راستش اگه این مرده خورای حرفه ای نبودن و آس هامونو رو نمی کردن، خودمون تا قیام قیامت هم حالیمون نمی شد که چه دسته گلای معصومی بودیم و جوون جوون به تیر غیب گرفتارشدیم.

جواد پاکباخته نظرش اینه که آدم مرده اونقده ارج و قرب پیدا می کنه که گوزش هم صدای ساکسیفون می ده، ولی عبدالله دیوونه میگه نه بابا نباس گول خورد، این آخوندای نسناس هفت خط برای یه وعده غذای مفت و مجانی و یه مشت خرمای کوفتی، چنان جای شمر و امام حسین رو  عوض می کنن که یهویی می بینی و سط معرکه افتادی و شمشیرت رو گذاشتی بیخ گوش علی اصغر و داری خایه های شمرو می لیسی.

این جماعت مفتخورِ هفت خط و بی رگ و ریشه، اینجورین.

هوشنگ زلزله آه سوزناکی از ته دل کشید و گفت: اون میتی خوشگله رو ببین که چه جوری داره برامون سینه چاک میده؟ وقتی زنده بودم صد بار ازش خواستم یه شب بریم سینما تمدن با یه بلیط دو تا فیلم عشقی سوزناک ببینیم، نیومد که نیومد. حالا به بینین چه جوری داره نوحه خونی می کنه. پدر سگ بالاخره تو هم می میری میای اینجا ور دست خودم، یه سور و ساتی واست دست و پا کنم که تو خواب هم ندیده باشی.

بعد یه تف انداخت رو زمین و قهر کرد و برگشت طرف اتوبوس جهنم، که ما رو مفت و مجانی آورده بود برا سیاحت شب هفت خودمون.

درسته که ما یهویی و ناغافلی، بدون اینکه دلمون بخواد، مثه دسه گل سرمونو گذاشته بودیم زمین و مرده بودیم، ولی اینقده هم بی معرفت نبودیم که همه چاخان پاخان این حرف مفت زنها رو باور کنیم و یادمون بره که خودمون هم ازون هفت خطهای نسناسی بودیم که مفت و مجانی برا بچه یتیم، کاسه از آش داغتر نشیم. نا سلامتی خاک گور رو خورده بودیم نه خرمای نذری مسجد حوض رو.

حالا بگذریم.... همینجوری که یه لنگ پا وایساده بودیم رو ابرها و داشتیم از محسنات خودمون خر کیفه می کردیم، سر و کله اسمال جهود لاکردار پیدا شد و ذوق زده گفت: دِ بجُنبین آشغالا، آخه شب هفت میت هم دیدن داره که شما ندید بدیدا دور هم جمع شدین و خرکیف گرفتین. زود باشین سوار شین که براتون خبرای داغ داغ دارم.

و بعد همینجوری که می دوید طرف اتوبوس ، داد کشید و با شادی گفت: کامپیوتر بهشتو هک کردم، چه هک کردنی! الانه تو بهشت الم شنگه ای بپا شده که بیا و به بین.

 


Freitag, 18. April 2025

خاطرات جهنم قسمت سوم

 

شب اول قبر


یادمه یه روز مونده بود به شب اول قبر، رفتیم عرق خوری. حالا نخور و کی بخور. وقتی کاملا مست و شنگول و تلوتلو خورون راست شکممون روگرفته بودیم و می رفتیم طرف در خروجی، یهو ناغافلی خودمونو وسط قعر جهنم دیدیم؛ درست همونجایی که اگه یه دیش و ال ان بی (LNB) دوقلو می ذاشتی، می تونستی هم کانال جهنمو مفت و مجانی ببینی و هم کانال بهشتو.
جعفر لب شکری همش می گفت بزن کانال جهنم ولی میتی جزغاله عاشق کانال بهشت بود. خلاصه چن روزی به جر و بحث گذشت بدون اینکه رقص و آواز جنیفر لوپز رو ببینیم و یا عشوه شتری بتولی رو.

خلاصه بهر جون کندنی بود و با زور شیر یا خط، تونستیم این جماعت هفت خط رو سر یه خط بیاریم که بابا: روزهای زوج، کانال بهشت و روزای فرد، جهنم. هنوز تموم و کمال به توافق نرسیده بودیم که از یه طرف جمال نکیر نمایان شد و از یه طرف چهره بی مثال منکر.

جعفر لب شکری، تو سه سوت فروختمون و گفت: به جون بابام اینا ما رو اغفال کردن.

میتی جزغاله با آه و ناله گفت: نه بابا، بیخود میگه. راستش داشتیم می رفتیم وضو بگیریم که دیدیم این جماعت نسناس دارن قربون صدقه پر و پاچه و باسن می رن. خب شیطون که بیکار نبود، افتاد دنبالمون که بابا ائمه اطهار هم گفتن یه نظر حلاله و ما هم که جوون بودیم و جاهل، گولشون رو خوردیم و رفتیم دیدن کانال بهشت که داشت برای مزمت جهنم، رقص باسن جنیفر لوپز رو نشون می داد، البته با خط خطی، ولی اسمال جهود که چشاش عینهوی اخرین ورژن فتو شاپ عمل می کنه، خط خطی ها رو پاک می کرد اونجوری که می شد گره های (به بخشیدا) شورت جنی رو هم دید. ((منظورم جنیفر لوپز بود نه جعفر جنی)) . خلاصه همینجوری توکار دیدزنی بودیم که سر وکله بی مثال و مبارک شما پیدا شد... و بعد برای خالی نبودن عریضه تا کمر خم شد.

نکیر که سرخ و سفید شرم بود زد پس کله منکر که: اوا خاک عالم، خب راس می گه این ایکبیری ، یه نظر حلاله دیگه و قری به کمرش داد و با ناز و عشوه اومد وسط ما وکنار هوشنگ زلزله وایساد.

اینجوری بود که رگ غیرت منکر چنان جنبید که با خشم و غضب خودشو چپوند وسط هردوشون  و با چشای غضب آلودش رفت تو کار پر و پاچه جنی.

نکیر که با حسرت و افسوس رفته بود تو نخ باسن جنی، دستی به کون مبارک کشید و زیر لب غرید: اگه یه جو شانس داشتم، که منکر زد پس کله اش و گفت بی آبرویی هم حد و اندازه داره. و خواست اونو کشون کشون با خودش ببره که ناغافلی برق قطع شد و کیف ما ناقص.

 نکیر با لب و لوچه آویزون و با اکراه دنبال منکر راه افتاد و هوشنگ زلزله رو حسرت بدل جا گذاشت.

 هوشنگ خان که از همون اول ملاقات با نکیر، مثه سگ حسن دله آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود، دوبامبی زد تو سرش و گفت: آخ اگه این منکر نره خر نبود، تو ایکی ثانیه مخشو میزدم و بعد با حسرت نیم نگاهی به من کرد و گفت : بجون ننه ام بالاخره مخشو کار می گیرم و به آرزوم می رسم . آخه لامصب وسط  جهنم و مالی به این درجه یکی؟ شکرت خدا که احسن الخالقینی.

حسین خیکی که تا حالا صم البکم  وایساده بود، پرید وسط معرکه و با حسرت پرسید کی رو میگی ؟

هوشنگ زلزله که هنوز تو کَف رد پای نکیر بود، جواب داد: خب خره!، اون هلو رو می گم دیگه  ، مگه ندیدی چه ناز و کرشمه ای داشت؟ آخ که لاک ناخوناش منو کشته و اون لبای بوتاکس شده اش .

جفر جنی با خونسردی و بی اعتنا گفت : برو بابا دیوونه . اصلا تو آدم بشو نیستی. آخه الاغ جون اون فرشته خوش قد و قامت میاد تو بغل تو؟  خیالت راحت که خر پیر «یالا خیاری*» هم از سرت زیاده .  ( * خیار فروش سر تونِ سوم جهنم )

هوشنگ زلزله با عصبانیت سرش داد کشید که الاغ جون ، هنوز منو نشناختی . اونروزی که ما دوتا رو آغوش در آغوش هم دیدی اون وقت بهت میگم الاغ کیه .

بگذریم، سرتون رو درد نیارم، الانه چند ماهه که داریم زور می زنیم تا پول و پله ای ازین جماعت  کِنس وناخن خشک،  جمع کنیم برا پرداخت قبض برق و بریم تو کار جنی جون ، ولی دریغ از یه پاپاسی. 

خوش بحال بهشتی ها که با عشوه شتری بتولی تو کار حال وحولن.

کاری از: فتح الله کیائیها

نقاشی: رامک شیرانی

 



Montag, 14. April 2025

بارها با خودم جنگیدم

 

بارها با خودم جنگیدم:
مباد که پریشان شوی
مباد از جمع فراموشان شوی
مباد که این شوی
یا ان شوی.
خودت باش. فقط خودت.
در آینه، خویش برانداز کردم
واژگونه بودم.
خودم بودم, ولی برعکس
می خندیدم، می گریست
لبخند می زد، می گریستم.
خشمگین، خوشحال
عصبی، ارام
مرده، زنده!
کدامم من؟
نمی دانست و نمی دانستم.
سنگی بر گرفتم، سنگی بر گرفت
بر خودم کوفتم، بر خودش کوفت.
درهم شکست، در خودشکستم.
لبخند زدم، گریست.
((ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما.))
ف. ک

وظیفه هنرمند

 


وظیفه هنرمند!
این مبارزه نیست که از ما یک هنرمند می سازد، این هنر است که از ما یک مبارز می سازد. ( آلبر کامو)
به گمان من هنر چیزی نیست جز ابراز تفکرات و اندیشه های آدمی به فراسوی رویدادها و اتفاقات جاری زندگی که جهان پیرامونمان را تحت تاثیر قرار می دهد .
هنر بیان کننده اندیشه های انسانی است.
اندیشه هایی که بر اساس ان روابط خودش را با محیط پیرامونش ، تنظیم کرده و هر روز هنرمند را نسبت به رفتار ها و هنجارهایش با دیگران و البته دیگران با او ، به چالش می کشد و از او می خواهد تا با هر زبان ممکن و هر نوع ابزاری که می تواند آنرا به اطلاع همگان رسانده و از آنها نیز مصرانه بخواهد که عقاید جاری خودشان و برداشتها و تحلیهای شان را به اطلاع دیگران برسانند تا همگی در سایه روابطی معقول و عاطفی به ساخت دنیایی بهتر و انسانی تر به پردازند.
هنر مند کسی است که با صراحت و روشنایی کامل و وافی، نتیجه تفکراتش را نسبت به جهان پیرامون،« نه برای اظهار وجود، که برای گشودن پنجره ای رو بوسعت دنیای خودش » ابراز می کند.
او باور دارد که اگر دیگران هم پنجره های دنیای درونشان را بروی همگان بگشایند، جهان بینی وسیع و ژرفناکی رو به افق آینده جوامع بشری گشوده می شود که در چشم انداز روشن و امیدوار کننده آن، دنیایی بهتر بر اساس روابطی انسانی تر، تحقق خواهد یافت.
دنیایی که در آن نه از بهره کشی جنسی و تجاری و سیاسی خبری هست نه از جنگ و گریزهای ویرانگر ی که آثار مخربشان را در طول تاریخ حیات بشری بوضوح دیده ایم.
هنرمندی متعهد و مبارز، بر این باور است که زندگی بهتر ، تنها و تنها در شناخت دقیق یکدیگر و افکار و عقاید و نظرات هم ممکن است. و این مبارزه ایست که هنر در درون ادمی، شکل می دهد و از او یک رهرو پویا و توانمند می سازد.
و هم از اینروست که: تاریخ سرشار از کشاکش تمامیت خواهان و دیکتاتورها با هنر و هنرمند است .
بنا بر گواهی تاریخ حیات بشری: رد پای خون آلود شرارتهای خودکامگان و متعصبین« اعم از مذهبی، عقیدتی، نژادی و سیاسی» را بر هنر مند و آثارش، می توان مشاهده کرد.
تاریخ تمدن بشری سرشار از وقایع خونباری است که بر اهل هنر و در نتیجه بر جوامع انسانی رفته است ، و این وظیفه هنرمند را «بعنوان یک مبارز خط مقدم جبهه ی جنگ با جهل و خودکامگی و سیاه اندیشی» دو چندان می کند.
آری هنرمند می تواند با قوه تخیل خود ، نمایی واقعی از جهان کنونی ما «بی پیرایه و ماسک،» نشان دهد. او این قدرت و اعجاز را در سایه هنر بدست آورده و با همان هنر و زبر دستی که در نتیجه کنکاش در وقایع روزانه است، می تواند جهان دیگری را ارایه دهد . جهانی که دیگران هم به سهم خود در پی ریزی و ساختش سهمی مستقیم دارند .
هنر اصیل و پاک و انسانی، هنرمند را وادار می کند که متعلق به جایی، اندیشه ای و قوم و قبیله ای نباشد. وطن او، اندیشه او « اعم از سیاسی و مذهبی ووو» ، قوم و قبیله او، جهان و موجودات ساکن در آن است.
موجوداتی رنگارنگ، با نشاط، کارافرین و سازنده . اگر چه این به مدینه فاضله ای می ماند که رسیدن به آن در حد خواب و رویاست. دور دست است و بدست نیامدنی. اما مگر انسان وظیفه دیگری جز تلاش دارد؟
هنرمند خوب می داند که پایانی در راه نیست و ازین حقیقت نه تنها اندوهگین و خسته و آزرده نمی شود، بلکه بر شوق و ذوق رفتن و رفتن و رفتنش می افزاید. او بخوبی دریافته است که راه هر چه سختر، شوق ادامه دادن بیشتر است. چرا که در پس هر راه، وادی روشنی وجود دارد که به او و همراهانش، تجربیاتی بیشتر و درکی عمیقتر از خود و جهان پیرامونش عطا می کند .
هنرِ دسترسی به ماورای مرزهای بیکران تفکرات و اندیشه های بشری ، از هنرمند، خالقی بی همتا می سازد. خالقی نه برای پرستیدن که برای شناخت و معرفی زوایای راز گونه دنیای درونش.
در یک کلام، هنرمند پیامبری است که رسالتش، ایجاد صفوف در هم فشرده بنده و مرید و امت نیست. او بدنبال قشون و لشکری از جان برکفان هواخواه نیست. رسالتش فریاد قاطع و بلندیست که می گوید، پیام اندیشه هایت را بگوش جهانیان برسان و برای وصول به رویاهایت تلاش کن، با تاریکی ها، زشتی ها و پلشتی ها ، نبرد کن و هرگز پا پس مکش.
فتح الله کیائیها
نقاشی: رامک شیرانی

جمله سختی است: دوستت دارم

 

لازم نیست بگویم
می دانی
لازم نیست بگویی
می دانم که هرگز نمی گویی.
دوستت دارم
جمله سختی است
و البته که دردناک
مثل سوزش سرب در مغز استخوان.
دردت را نمی خواهم
همین که لبخند زنان دور شوی کافی است
همین که پشت خم کنم
و لابلای زباله های حروف
تکه پاره های عشق را بجویم، کافی است.
دستانت وقتی که تکان می خورند
و گامهایت، وقتی پا پس می کشند
و زبانت، وقتی که فریاد جملات را خفه می کند،
تصویر واژگونه ایست از من.
دوستت دارم، وصیت اعدامی است
که با هر تشنج
لبخند می زند و با هر لبخند هزار بار تو را می بوست.
من با تو
در آخرین پگاه
دست در دست خواهم شد
و ترانه ات را
بر لبان هزار لاله واژگون
سرخ خواهم خواند.
من در کنار توست که اوج می گیرم.
من در کنار توست که جاوید می شوم.
ف. ک
نگار گر: رامک شیرانی