Sonntag, 10. November 2019

انتظار

این روزها کارم این است:

به ایستگاه می روم
با حسرت.

قطارهای خالی از تو را می نگرم
با دلشوره.

و آرام آرام سیگاری می پیچم
با ولع.

و دود می کنم

چونان لکوموتیوی پیر
فرسوده
که هن و هن کنان
سر نشینش را /که تویی/
به خانه می کشم.

این روزها کارم این است.

هنوز نسیان 
نفس کشیدنم را
به خویش بر نکشیده است.

باز هم به ایستگاه خواهم رفت.


فتح الله کیائیها

  

Freitag, 1. November 2019

واژه هایم را عاشق کن

واژه هایم را عاشق کن

واژه هایم‌را گم کردم
چونان غزالی رمنده
گریختند.
پشت کوه
گیسو بر شب فشانده
می خواندی
و غرور آوایت
بوی کرک پر(۱) می داد
زاگرس هیچگاه اینگونه مست نبود
غمانم را دم کردم
در قوری شبق گونه ی نگاهت
و بوی کرک پر
زاگرس را مستانه برقص آورد.
واژ هایم را مست عشق
چنان کن
که من
نجوایتان از پس کوه
بشنوم
امشب پلنگهای زخمی و عاشق
بیدارند.
وقتی که:
عاشیق های سینه ام
گم شدند
زیرچتر موهایت
که بر طبق هفت آسمان
به ناز می نواخت
سه تار رهایی را،
تو را که بوی دشت صاف
جوی روان
و باروت رهایی بودی
بر پستان بار نشسته ی آهو
نافه گشودم
تا مرغکان عاشق آواره
بنام به خوانندَت.
با سرخی واژه هایم
سینه بر سینه ی طوفان
بجنگ
بگذار آسمان
تندر نشسته بر قلبت را
چونان رعد
بر ابر یا ئسه فرو آرد

اسب آرزوهایم
مادیان سرکشی است
که تو را
یکریز می تازد.

فتح الله کیاییها

(1) بوته ایست خوشبو در دامنه های زاگرس.

Freitag, 25. Oktober 2019

نامه هایی که هرگز پست نشد (نامه آخر)

نامه هایی که هرگز پست نشد ( قسمت آخر)



مقدمه:
حس مگسی رو دارم تو دام عنکبوت. می ترسم فرصت «برای رسیدن به این پایان» نباشه..... نامه ها ی هرگز پست نشده رو یکی یکی میذارم رو صفحه فیس بوکم. یعنی همون دنیای مجازی این روزها که گویا از هر حقیقتی، حقیقی تره .و جدیدن تو وبلاگم ( البته تازه یاد گرفتم که وبلاگ چیست ) و تو «بالاترین» . خودمم نمی دونم چرا ؟ پول و پله ای هم ندارم تا چاپش کنم و مفت و مجانی بفرستم برا هر کسی که می خواد . دوستان با محبتند ولی من .....شاید احمق. یکی گفت نردبونو بگیر برو بالا. پرسیدم کدوم نردبون و کدوم بالا ؟ هر چه می بینم پوست و گوشت و استخونه که داره زیر شلاق خرد می شه . گفت : برو بابا ول معطلی..... و منم ول معطلم . ولمعطل خودم و این رفیقمون عزرائیل. برا همین عجله می کنم و آخری رو همین وسطا منتشر می کنم که اگه ناغافلی ریق رحمت رفت تو حلقم، حسابامو با تو و با همه اونایی که می خونن یا نمی خونن ، واکنده باشم . یه جورایی غزل خداحافظیه. خوشت بیاد یا نیاد. فقط همین .
نامه آخر
فکر کنم از همین اولش حسابمو باهات وا بکنم بهتره باشه . چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد این آخرین نامه است . شاید کمی طولانی بشه ولی غزل خداحافظیه و منم که عاشق این غزل . چک و چونه برا بعدش مثل غرولند صدای سنگریزه تو قوطی ساردینه .
این روزها رفیقمون عزرائیل بد جور شوخ طبع و بازیگوش شده. گاهی برام قاقا لی لی ، و گاهی از پشت پنجره شکلک در میاره . البته پاری وقتا هم که حس مردم آزاریش گل می کنه یه زنگی می زنه و دِ برو که رفتی . بدجنس و شوخ طبعه و کاریشم نمی شه کرد. رفیقی می گفت می خواد قایم باشک بازی کنه یه موقع گول نخوری بری تو بازیش.... سه سوته پیدا ت کرده و بوی الرحمن  و شکم گرسنه من و حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی..
البته منم که گول خور نیستم . سالهاست تو کوچه پسکوچه ها قالش گذاشتم و الانه هم که تو کار قال گذاشتن استاد.  ولی چه می شه کرد ؟ دنیاست دیگه یه دفعه ناقافلی می بینی افتادی وسط بازی و حالیتم نیست.....
 آره حق با تواست از اولش که عر و عور دنیا اومدن رو سر می دیم و با کله می افتیم رو خشت گرم قابله ،  رفتیم وسط بازی حضرت اجل. گیرم که چند صباحی کاری بکارمون نداره و بیخیالمون می شه. اما خداوکیلی در اوج همون بیخیالی یهو دندون تیز می کنه و تا بیایی بخودت به جنبی.....والسلام و نامه تمام.
مَخلص کلام اینکه سی چهل سالیه که برات می نویسم و پست نمی کنم . خودت می دونی چرا .
 اولی شو که نوشته بودم و آخریش رو  هم که همین الان دارم به عرض انور می رسونم . بقیه اش رو هم که همینجوری یه خط در میون ( بقول فرنگیا) آپدیت کرده و گاه گداری با شیطنت فرستادم زیر چاپ دنیای مجازی( که این روزا مد شده و وقت و حال و حوصله مردمو بخودش چسبونده حسابی ، ویا بهتره بگم : به اونا چسبیده ، مثه کنه.)

بهتره برگردم سر اصل مطلب: خب چه می شه کرد یه قلب نازنینه که شصت و اند سالیه تالاپ تولوپ خودشو کرده و حالا دیگه خسته شده و گاهی ریپ می زنه. از حق نگذریم کلی با صفا و با معرفته ... مثلا وقتی می بینه تو همه این شصت و چند سال حسرت «یه BMW 2002 قرمز» به دلش مونده که با هاش گاز بده تو «پارک وی» و گاهی قمپزی در کنه جلو بچه های محل و دل چند تا دختر خوشگل رو، آب بندازه ،  با وفا فشارشو می بره بالا تا برسه به 220 و منم خوش حال گاز بدم که بیا اینم تلمبه من که هنوز سر پیری تخت گاز می ره و گاهی هم بفهمی نفهمی ریپ خودشو می زنه . چه می شه کرد دله دیگه . فولادم که بود نرم می شد و تسلیم . این بیچاره که یه مشت خون و رگ و پیه.
تلمبه گفتم و یاد علی تلمبه «خدام مسجد حوض» افتادم که وقتی بهش می گفتیم :علی علی تلمبه .... گوشت و پیاز و دنبه .... آهی می کشید و می گفت خدا تلمبه ی دلتونو سالم نگه داره . که اگه گیرپاچ کنه دیگه مثه من هم نمی تونین لنگ لنگون راه برین . یه جورایی باس افقی ببرنتون. یادش بخیر. نو جوونی بود و هزار تا شیطنت.
 حالاباس بفکر افقی رفتن بود که احتمالا رسم و رسومات خودشو داره . باید آردهارو کیسه کنی و الکت رو گل میخ آویزون و بری سراغ این و اون و جمع و جورشون کنی و هزار کار نکرده و پشت گوش افتاده و غیره و غیره .
خدا رو شکر تو این دنیا اونقده مردم آزاری و بدی در حق این و اون داشتم که نیازی نیست حلالی جمع کنم. یه راست می رم اون ته   ته   ته جهنم ... یعنی درست بغل تون جهنم، و برا این که عزرائیل رو اذیت کنم می گم :داداش میری بیرون اون درو پیش کن ، سوز میاد.
نماز و روزه و سفر حج و زیارت عتبات و غیره و غیره رو که به جان خودم تا حالا هر گز انجام ««ندادنشونو»» ترک نکردم .  ولی دروغ چرا این اواخری یه سفر خیالی رفتم  مشهد و سراغی گرفتم از علم الهدا و غیره و غیره ....  خب تعجب نداره....... آدم گاهی سر پیری شور جوانی هم پیدا می کنه منتهی با این توفیر که وقتی جوون بودیم نیمساعته می رسیدیم خدمت همکارای سابق علم الهدا و حالا یه ده دوازده ساعتی باس تخت گاز بری . جخ اگه تو راه شوخی های حضرت اجل یه دفعه جدی نشه . آخه لامصب شوخیم حالیش نیست.
صبر کن! صبر کن! فکر غلط نکن!. تا حالا از ضعف و بدبختی کسی سواستفاده نکردم. رفته بودم برا پر کردن کوله بارم از غم و غصه و محنت.
اون بیچاره ها کی را دارن تو دار دنیا ؟. فقط نگو ما رو! ما یه ریز داریم تو سر و کله خودمون می زنیم . یه ریزو بی وقفه.
از مال و منال دنیا هم که حضرت عباس یه اسبی داشت به چه نازنینی که بیضه های مبارکش رو در وثیقه هرکسی قرار می داد. وام دارِ اون بیضه های متبرک می شم و می دم دست طلبکارا تا مراد دل بگیرند و اموراتشون رَتق و فَتق بشه.
البته بابت اموال منقول و غیر منقول هم که جخ ورثه میگن : اون تون بتون شده وقت مردن،ََ تخماش  ورم کرد و دو ذرع کفن بیشتر بردو خلاص.
برگردیم سر اصل مطلب . در همه این سالها، برات کاغذ سیاه کردم و نوشتم و پست نکردم. صادق خان رو دیوار با سایه اش حرف می زد و من رو سفیدی کاغذ با تو.... و همه اش برا تو ..... برا تویی که هم هستی و هم نیستی... برا تو که هم می خونی و هم نمی خونی.... براتو که اگر نباشی ..... نوشتن نیست . اصلا بزنم به سیم آخر : کل دنیا نیست .
نه اینکه بخوام بگم بی معنی است.... نچ.... نه.... خیر ....اصلا بطور کلی نیست . یعنی همه چی کشک.
برات پست نکردم چونکه هم آدرست را داشتم و هم نداشتم .آخه لامصب پیدا و پنهونی ..... کجا باس پیدات کرد؟ . حست می کنم . می بینمت ..... می شنومت....چراغ خاموش می آی و چراغ خاموش می ری... چه می شه کرد ؟ باس مثه یه دیوونه رو سفیدی کاغذی که اینجا داره مثه مرغ پر کنده برای سیاه شدن پر پر می زنه ،  بنویسم.
بنویسمت و بگم که : حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود.
اما از محله؟...... دیگه نیست !..... نه خودش نه آدماش.... همه یه شبه غیب شدن و چهار دیواری محله زیر رنگ وبوی گذر زمان کمر خم کرده و شکسته.... هنوز سر پاست اما بی روح . هیچی تو رو به روح اون محله نمی بره .
پاری اوقات در رویاهام دارمش. وقتی که چشم می بندم، می بینمش. با همون حال و هوا و با همون گرمی نفس و خط کج و کوله ی تو که نوشته بودی:  دنبال این خط را بگیرو بیا .... گرفتم و آمدم. شصت و چند ساله که پی گیرم . قول داده بودم ..... وفادارم..... سعی می کنم آنچه را در ذهن و خاطرم از تو ویا بهتره بگم از شما دارم بنویسم .
 خودت خواسته بودی.... یادته.........؟ تو مسیر توچال وقتی خسته شده بودم و طاقت بالا اومدن نداشتم . چادر زدیم و تاخود صبح گپ زدیم . گفتی خاطراتت رو بنویس . از من و ما هیچ مگو .... بنویس برای یه سفر کرده خیالی و پستشون کن ... یه روز بدستت می رسه .......
از بچه محل ها عده ای رو تو خاوران و تعدادی رو تو بهشت زهرا می شه جست و خیلی ها رو هم که تو تاریکی و سیاهی این سالها گم کردم . عده ای هستند ولی بی ارتباط و کلا فارغ از آن روزها .... زندگیست دیگر. زنده گی.
اگر فرصتی بود هرچه را که دم دست دارم بازنویسی می کنم و بعد اگه شد چاپ کرده و پست می کنم. به آدرس همه آنهایی که می خوانند و یا نمی خوانند.
عزت زیاد و سایه ات مستدام. تا باد چنین بادا.
فتح الله کیاییها