نزدیك
غروب بود . خورشید كمی آنطرف تر ، در افق پایین می رفت . مثل طشتی پراز
خون شده بود .از كنارش شراره های آتش زبانه می كشید و گویا می خواست زمین را
به آتش بكشه. چنان زیبا و با شكوه می سوخت كه محو تماشایش شدم .
گفت : چیه . . . بریدی ؟ بیا .. بیا تنبلی نكن هنوز كه راهی نرفتیم .
با
خستگی به بالا نگاه كردم . كمی بالاتر، روی تخته سنگی ایستاده و نگـاهم
می كرد . اندكی نشستم . پاهایم رمق نداشت . كوله پشتی را زمین انداخته و
جواب دادم : دیگه از این بالاتر نمی تونم بیام .
تند
وفرز خودش را به من رساند . كوله را بر داشت و گفت : بلند شو ، دیگه چیزی
نمونده . و به بالا اشاره كرد . اونجارو می بینی . یك جای مسطحه . می
تونیم شب رو همونجا بمونیم . بلند شو. . . چیزی نمونده و بعد بازویم را
گرفت و كشید . از پاهای برهنه اش خون بیرون می زد . گفتم بذار كمی استراحت
كنم. بعد می ریم . كنارم نشست . پایش را نشان داده و گفتم : داره خون میاد .
این دیوونه بازیا چیـــه در می اری ؟ آخه كدوم آدم عاقلی این بلارو سر
خودش می آره . خندید و گفت : اینا لازمه . . .لازمه كه شرایط سخت رو تجربه
كنیم .لازمه كه گاهی خودمونو امتحان كنیم وبه بینیم طاقتمون چقدره .
پرسیدم:
چی رو می خوای ثابت كنی ؟. . . فكر می كنم داری یه چیزی رو به رخم می كشی .
. .آدم عاقل ایـــن كارها رو نمی كنه . این كارها خودنماییه.
ـ
باید پوست پامون كلفت بشه . باید خودمونو آماده نگه داریم . اصل اول در
مبارزه، آمادگیه . برای تحمل شرایط سخت ، همیشه بایدآمادگی جسمی وروانی
داشت . چون هر لحظه ممكنه در گیر بشیم و تو درگیری، مرگ یا اسارت امری
عادیه. اگه كشته شدی كه هیچ . . . اما اگه دستگیر ت كردن، حسابت با كرام
الكاتبینه .اونوقته كه: باید بتونی زیر شكنجه طاقت بیاریی . فقط یه هفته.در
غیراینصورت ، ممكنه كم بیاریی و رفقا رو لو بدی . و بعد انگار كه سوال
بعدی را از چشمهایم خوانده باشد ادامه داد :یك هفته برا اینه كه بچه ها
بتونن خانه های امن را عوض كنن،
ـ مبارزه ؟. . .
مگه قراره با كی بجنگیم ؟. . .من از هرچی جنگه متنفرم. من قرار نیست با كسی
درگیر بشم، یعنی جرات شو ندارم. حتی از تصورش، دلم هری می ریزه. اینكارها
دل و جرات می خواد و من ندارم . . .تازه. . . از این حرفها گذشته انگیزه ای
برا اینكارها ندارم .تا وقتی كسی كاری بكارم نداشته باشه ، منم كاری بكارش
ندارم. اگر هم كسی بهم گیر بده ، سرمو می اندازم پایین و رد می شم . شتر
دیدی ؟ ..... ندیدم.
انگار
به حرفهایم گوش نكرده بود ویا نمی خواست گوش كنه . همینطور ادامه داد :
چرا كه نه . ممكنه لازم باشه به جنگیم . وقتی تو راه مبارزه قرار گرفتی ،
این مبارزه است كه مسیرو تعیین و تعریف می كنه.
ـ اما من با جنگ و دعوا مخالفم . دوست ندارم خونی ریخته بشه . از جنگ متنفرم
ـ تو می ترسی !. . . آره كوچولو . . . تو می ترسی
ـ خب مگه ترسیدن عیبه ؟ فكر می كنم همه می ترسن اما به روی خودشون نمی ارن
ـ
خب آره . همه می ترسن . ولی مهم اینه كه آدم یه جوری با ترسش كنار بیاد .
لازمه با این مسئله روبرو بشه و یهجوری اونو واسه خودش حل كنه
ـ
آخه ... آخه چه جوری می شه با ترس كنار اومد . چه جوری می شه اینكاررو
كرد؟ . من از جنگ و مرگ و میر بی زارم ، متنفرم . من می خوام اگه قراره
دنیای بهتری داشته باشیم ، این دنیا در سایه صلح و دوستی باشه . دنیایی كه
در اون همه با هم مهربون باشن . كسی كاری به كار كسی نداشته باشه . همه ،
با صحبت كردن بتونن مشكلات و اختلاف نظر هاشونو حل كنن . این بهتره ، مگه
نه؟
ـ آره خیلی خوبه . ولی یادت باشه برای رسیدن به
اون دنیا . باید جنگید . باید مبارزه كرد . وقتی طرفت حرف حساب سرش نمی شه .
وقتی طرفت حرفاشو با تفنگ وژاندارم و بگیر و به بند دیكته می كنه . جایی
برای صلح و تفاهم و گفتگو باقی نمی مونه . اونوقته كه باید جنگید . باید
طرفو شكست داد تا مجبور بشه بشینه و صحبت كنه یا برای همیشه گورش رو گم كنه
و بره .
ـ ولی من فكر می كنم : با جنگ ، صلحی به دنیا نمی اد ...... خشونت خشونت می آره و الی آخر . اینها ضد و نقیض همند .
ـ
با تمسخر گفت: مسیح شدی ؟ حتماً می خوای بگی كه اگه كسی تو صورتت زد ، باید
لبخندبزنی و اونطرف صورتت رو ببری جلو و بگی : خوب رفیق اگه این مشكلتو حل
می كنه ، یكی هم اینطرف بزن . . . بیا خجالت نكش !. . . صورت ما كه قابل
كشیده شما رو نداره! . . . بیا بزن. . . صاحب اختیارین
هنوز
جوابش را نداده بودم كه با عصبانیت ، راه افتاد . افتان و خیزان دنبالش
رفتم . تا پای تخته سنگ راهی نبود و نمی دانم چرا به نظرم طولانی می آمد.
خیلی سردم شده بود . سوز بدی می وزید .باخود فكركردم: چرا رعنا سردش نیست ؟
چرا از درد پایش شكایت نمیكنه ؟. . . یعنی ممكنه که تمرین و تحمل سختی ،
احساس درد رو از آدم بگیرد ؟
ناگهان
با فریادش بخودآمدم كه : چرا ایستادی؟. . . بجنب . تا از سرما خشك نشدی
بجنب و اون تخته سنگ ها رو دور تا دور این جا بچین . باید یه پناهگاه درست
كنیم . اینجوری كه بوش میاد شبی سرد و طوفانی پیش رو داریم .
آسمان
تاریك شده بود . ماه سلانه سلانه بالا می آمد . باد همچنان می وزید .
جانپناه آماده شده بود . باسرعت، پتو را از كوله در آورد و روی تخته سنگها
كشید و با چند قلوه سنگ كوچكترآنرا محكم كرد . اطاق كوچكی ساخته شد .
داخل
اطاقك خزیدیم .پریموس بنزینی را در آورد و روشن كرد . من هم شمعی روشن
كردم . زیر نور كم سو و پریده رنگ شمع، به قیافه مصمم و قاطعش خیره شدم
.كمی خجالت كشیدم . در سیمای سخت و استوار ش چه لطافت زنانه ای پنهان بود .
كمی قلبم آرام گرفت .وحشی و گستاخ بود . مثه یه ماده ببر. اما یك زن بود. زنی دوست
داشتنی و پر از مهر و عاطفه . بی اختیار خواستم رازی را برایش فاش كنم . ولـی شــرم مانع شد .
خجـالت كشیـدم . نــــه..... نه.... نه ، ترسیدم . ترسیدم كه چون غزالی تیز پای بگریزد .
نمی توانستم و نمی خواستم او راازدست بدهم . یك حركت حساب نشده ، یك عمل
احمقانه ممكن بود به قیمت از دست دادنش تمام شود.
خودم را سرزنش كردم كه
چرا بد تربیت شده ام؟ چرا دراینگونه مواقع اعتماد به نفس خود را از دست
می دهم ؟ گناه كه نیست . راز دلت را بگو . اما نتوانستم . جرات نكردم.
ناگهان شعله نگاهش
بطرفم زبانه كشید . بر خود لرزیدم . پرسید : چیه ؟.... چرا اینجوری زل زدی به من
؟ زود باش اون قمقمه آب رو بده تا چای درست كنم .
خط نگاهمان كه با یكدیگر
تلاقی پیدا كرد ، ساكت شد، ولحظه ای به من چشم دوخت . این حالت چند لحظه به درازا
كشید . نگاهش را به پریموس گرداند و زیر لب پرسید: چیزی می خوای بگی ؟
ـ من؟
. . . من؟. . . نه!
ـ دروغ می گی.
ـ نه بخدا . . . چرا فكر می كنی باید چیزی
بگم ؟ . . .
ـ فكر نمی كنم ، نگاهت اینطور می گه وصحبت را تغییر داده و گفت :
بالاخره قمقمه آب رو می دی یا خودم برش دارم ؟ قمقمه را به او دادم. خودش
را با كار سرگرم كرد . چای آماده شده بود . دو تا لیوان برداشت و پر از چای
كرد . لیوان را میان پنجه هایم گرفتم . گرمای مطبوعی بدنم را گرم كرد .
دوباره نیم نگاهی بمن كرد و با بی تفاوتی گفت : بهتره گفتنی ها ، گفته بشه
. این خیلی بهتره . درسته كه خیلی وقتها راز دل آدما از نگاهشون خونده می شه
ولی بالاخره این زبونه كه تكلیف رو روشن می كنه. وسپس بدون آنكه انتظار
پاسخی را داشته باشد، كتابی را از كوله اش در آورد و مشغول خواندن شد .
با دستپاچگی دستمالم را خیس كرده و خونهای دلمه شده كف پایش را پاك كردم .
توجهی نمی كرد. گرم خواندن بود .
وقتی مشغول بیرون كشیدن خارها از کف پایش شدم ، دستم را با مهربانی گرفت و نوازشگرانه گفت : ببخش اگه
ناراحتت كردم . راستش من هم صلح و صفا را ترجیح می دهم ، ولی اون
احمق ها !. . . اون حیوونا!. . . معنی مهربونی را نمی فهمند .فقط صدای
گلوله به مذاقشون سازگاره . همین ! فقط همین .
می دونم که خیلی مهربونی . ولی......
مهربونی به تنهائی ، دردی را دوا نمی كنه . خشونت، خشونت می زاد . ما مجبوریم
بجنگیم ، چون اونا این زبون را می فهمن . چون اونا اینجوری می خوان .
وبعد
لحنش را تغییر داده و افزود: ما هم آزادی می خواهیم و خوب می دانیم كه باید
بهایش را هم به پردازیم .
از
سوراخ پتو، نور ماه به درون می تابید . شمع خاموش شده بود . با حسرت نگاهی
به ماه انداخت وبی مقدمه گفت : یه روزی میآی اینجا . تنهای تنها . ماه رو
می بینی و یاد من می افتی .
این ماه لعنتی می تونه خیلی چیزا رو یادت بیاره .
این روزهارو، این حرفهارو . در ادامه آهی كشید و پرسید: قول می دی. . . قول می دی، كه
وقتی ماه به این شكل و قیافــــه در اومد ، به من فكر كنی ؟. . .
این ماه
،این شبگرد تنها و بیقرار ، میتونه دلهای بیقرارمونو.......هر جا كه باشیم.......سرقرار بیاره .
این ماه پیوندیه بین من و تو ،كه هیچوقت فراموش هم نشیم .
حالا قول می دی ؟ با خوشحالی جواب دادم : آره! . . . چرا كه نه. . . قول
میدم ولی قبل از اون باید بگی : مگه قراره از هم جدا بشیم ؟
نگاهش را که
فروغی از گرمی و حرارت زندگی درآن دیده نمی شد بسویم دوخت و جواب داد :
خب!. . ... نه . ولی. . . ولی بازی روزگار ممكنه مجبورمون كنه . یادت باشه :
این تو هستی كه باید این روزهارو به یاد بیاری و ثبت كنی . حالا نه . . .
وقتی که، من دیگه نبودم . فقط ثبت این لحظات می تونه منو تو قلبت زنده نگه
داره .
گفتم : باشه ! قول می دم اگرچه كار دردناكی می تونه باشه . تازه وقتی
تو نباشی ، زندگی برا من مفهومشو از دست می ده . همیشه وحشت دارم كه مبادا
یه روزی تو رو از دست بدم . آخه می دونی . . . آخه میدو. . . و حرفم را نیمه
كاره رها كردم.
نگاه
عمیق و نافذش را به چشمانم دوخت و متفكرانه سرش را جنباند و پس از لحظه ای
و بدون آنكه علت تمام نكردن حرفم را سوال كند گفت : یه حس زنونه می گه که :
تو بالاخره یه روز این وقایع رو می نویسی . اما می خوام ازت خواهش كنم تا
وقتی من زنده ام اینكار را نكنی .
پرسیدم
: چرا . . . چرا اینطورفكر می كنی؟ ضمن آنكه چرا می خوای بعد از مرگت اینكا ر
رو بكنم ؟
از بكار بردن كلمه مرگ ، قلبم فرو ریخت . خدایا چرا اینقده احمقم
. مگه می تونم مرگ اونو تحمل كنم . این غیر ممكنه و به تندی حرف را عوض
كرده و گفتم : فكری دارم : بیا با هم بریم . بریم یه جای دیگه یه جای آروم و
خلوت . یه دنیای دیگه که وسط حرفم دوید و گفت :
احمق نشو . ما متعلق به
اینجا هستیم . اینجا خونه ماست . باید بسازیمش . فـــــرار دردی را دوا نمی
كنه . مهم نیست ما خوشبخت باشیم یا نه . مهم اینه كه تلاش كنیم تا دیگران
خوشبخت باشند . مهم اینه كه دنیای بهتری برای آنها رقم زده بشه . تلاش برای
رفاه اونا به زندگی مفهوم می ده . تلاش برای جهانی بهتر . جهانی كه همه توش
بتونن كار و زندگی كنن . آزاد باشن و راحتی داشته باشن . اگه آزادی مردم ،
فدا شدنه ما رو می طلبه خوب بهتره ما فدا بشیم. این معنی مبارزه است .
گفتم: رعنا
جان! ماهم حقی از این زندگی داریم ، مگه نه ؟ خوب ما هم باید از زندگیمون
لذت ببریم . . . اما هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که سرم داد کشید و گفت : خوب بسه دیگه ، حوصله بگو
مگو ندارم . بگیر بخواب .فردا صبح زود باید راه بیافتیم . بچه ها منتظرند و
بعد پتو را روی سرش كشید و خوابید . شاید هم خودش را به خواب زد .
نزدیكی
های ظهر بود كه به قله رسیدیم . سنگ چین روی قله را كه دیدم نفس راحتی
كشیدم . اندكی ایستادم رعنا هم ایستاد . نیم نگاهی به من كرد وپرسید: چطوری
پهلوون ؟ دیدی راهی نبود ؟ راستش فكر نمی كردم که بتونی بالا بیایی .
ـ من
نتونم بالا بیام ؟ .......اختیار دارین. . . كجاشو دیدی . صدتا ازین قله ها رو تو
یه ثانیه پشت سر می ذارم .
ـ باخنده گفت :آفرین . . . آفرین كوچولو .
فتح الله کیاییها