Samstag, 25. August 2018

آغاز ویرانی


در زندگیم چیز خاصی نبود. نه شهابی پرنده و نه ستاره ای دنباله دار و نه آرزویی و نه حتی خیالی برای ترس از هیولایی و یا عشقی برای صندوقچه رازی که وحشتی در پی بر ملا شدن داشته باشد. آنچه بود یکنواختی ای کسل کننده و حرکتی کرم وار بسمت دگردیسی
نه چونان کرم ابریشمی به سوی پروانه شدن که بر عکس، یک مسخ تدریجی، عذاب آور و زجر دهنده از زندگی ای پروانه وار به خزیدنی ننگ آلود و تهوع آور

آنچه به یاد دارم چشمان آبی رنگ و نگران آسمان بود و کینه توزی خورشید و لجن پراکنی ماه وقتی که سایه های شوم تاریکی را بر پهندشت شب ، می پراکند و غوک وار آوای شوم گذرانی تکراری را ، فریاد می کشید

زندگیم تجربه تدریجی و دردناک مرگی ناگزیر بود که پیش ازآنی که بیابد ات، یافته بودی اش و بی آنکه انگیزه ای داشته باشد، در آغوشش کشیده بودی و طعم تلخ دگردیسی معکوست را به او تزریق کرده باشی

تعفن زخمی به چرک نشسته
 
دردی، کارد بر استخوان شده و چشمانی نگران به آغاز ویرانی

فتح الله کیاییها

Freitag, 24. August 2018

نامه هایی که هرگز پست نشد(۲۱)

وقتی که نامه را گشودم
آنچه بر زبانم جاری شد این بود
آزاد شد
آن لحظه هرگز نفهمیدم که
اشگ پیرزن از سر شوق بود یا درد؟
او دیگر نیست
آشیانه اش ویران شد
این روزها، روز اوست
روز آنهاست
روزخونبار شقایق ها
هنوز گرمی شور و شوقش
هنگام کپی شبنامه ها
و دلهره دویدنش ، هنگام پخش را
در کوله بار دربدری هایم
با خویش می کشم
یادشان زمزمه ی نیم شب مستان باد


فتح الله کیاییها

Donnerstag, 16. August 2018

من ... او....دیگر هیچ.



نزدیك غروب بود . خورشید كمی آنطرف تر ، در افق پایین می رفت . مثل  طشتی پراز خون شده بود .از كنارش شراره های آتش زبانه می كشید و گویا می خواست زمین را به آتش بكشه. چنان زیبا و با شكوه می سوخت كه  محو تماشایش شدم .
 گفت : چیه . . . بریدی ؟  بیا .. بیا تنبلی نكن هنوز كه راهی نرفتیم .
با خستگی به بالا نگاه كردم . كمی بالاتر، روی  تخته سنگی ایستاده  و  نگـاهم می كرد . اندكی نشستم . پاهایم رمق نداشت . كوله پشتی را زمین انداخته و جواب دادم :  دیگه از این بالاتر نمی تونم بیام  .
 تند وفرز خودش را به من رساند  . كوله را بر داشت و گفت : بلند شو ، دیگه چیزی نمونده . و  به بالا اشاره كرد . اونجارو می بینی . یك جای مسطحه . می تونیم شب رو همونجا بمونیم . بلند شو. . . چیزی نمونده و بعد بازویم را گرفت و كشید . از پاهای برهنه اش خون بیرون می زد . گفتم بذار كمی استراحت كنم. بعد می ریم . كنارم نشست . پایش را نشان داده و گفتم : داره خون میاد . این دیوونه بازیا چیـــه در می اری ؟  آخه كدوم آدم عاقلی این بلارو سر خودش می آره . خندید و گفت : اینا لازمه . . .لازمه كه شرایط سخت رو تجربه كنیم .لازمه كه گاهی خودمونو امتحان كنیم وبه بینیم طاقتمون چقدره .
 پرسیدم: چی رو می خوای ثابت كنی ؟. . .  فكر می كنم داری یه چیزی رو به رخم می كشی . . .آدم عاقل ایـــن كارها رو نمی كنه .  این كارها خودنماییه.
ـ باید پوست پامون كلفت بشه . باید خودمونو آماده نگه داریم . اصل اول در مبارزه، آمادگیه .   برای تحمل شرایط سخت ، همیشه بایدآمادگی جسمی وروانی داشت  . چون هر لحظه ممكنه در گیر بشیم و تو درگیری، مرگ یا اسارت امری عادیه. اگه كشته شدی كه هیچ . . .  اما اگه دستگیر ت كردن، حسابت با كرام الكاتبینه .اونوقته كه: باید بتونی زیر شكنجه طاقت بیاریی . فقط یه هفته.در غیراینصورت ، ممكنه كم بیاریی و رفقا رو لو بدی . و بعد انگار كه سوال بعدی را از چشمهایم خوانده باشد ادامه داد :یك هفته برا اینه كه بچه ها بتونن خانه های امن را   عوض كنن،
ـ مبارزه ؟. . . مگه قراره با كی بجنگیم ؟. . .من از هرچی جنگه متنفرم. من قرار نیست با كسی درگیر بشم، یعنی جرات شو ندارم. حتی از تصورش، دلم هری می ریزه. اینكارها دل و جرات می خواد و من ندارم  . . .تازه. . . از این حرفها گذشته انگیزه ای برا اینكارها ندارم .تا وقتی كسی كاری بكارم نداشته باشه ، منم كاری بكارش ندارم. اگر هم كسی بهم گیر بده ، سرمو می اندازم پایین و رد می شم . شتر دیدی ؟ ..... ندیدم.
انگار به حرفهایم گوش نكرده بود ویا نمی خواست گوش  كنه . همینطور ادامه داد : چرا كه نه . ممكنه لازم باشه به جنگیم . وقتی تو راه مبارزه قرار گرفتی ، این مبارزه است كه مسیرو تعیین و تعریف می كنه.
ـ اما من با جنگ و دعوا مخالفم . دوست ندارم خونی ریخته بشه . از جنگ متنفرم
ـ تو می ترسی !. . . آره كوچولو . . . تو می ترسی
ـ خب مگه ترسیدن عیبه ؟  فكر می كنم همه می ترسن اما به روی خودشون نمی ارن
ـ خب آره . همه می ترسن . ولی مهم اینه كه آدم یه جوری با ترسش كنار بیاد . لازمه با این مسئله روبرو بشه و یه‌جوری اونو واسه خودش حل كنه
ـ آخه ... آخه چه جوری می شه با ترس كنار اومد . چه جوری می شه اینكاررو كرد؟ . من از جنگ و مرگ و میر بی زارم ، متنفرم . من می خوام اگه قراره دنیای بهتری داشته باشیم ، این دنیا در سایه صلح و دوستی باشه . دنیایی كه در اون همه با هم مهربون باشن . كسی كاری به كار كسی نداشته باشه . همه ، با صحبت كردن بتونن مشكلات و اختلاف نظر هاشونو حل كنن . این بهتره ، مگه نه؟
ـ آره خیلی خوبه . ولی یادت باشه برای رسیدن به اون دنیا . باید جنگید . باید مبارزه كرد . وقتی طرفت حرف حساب سرش نمی شه . وقتی طرفت حرفاشو با تفنگ وژاندارم و بگیر و به بند  دیكته می كنه . جایی برای صلح و تفاهم و گفتگو باقی نمی مونه . اونوقته كه باید جنگید . باید طرفو شكست داد تا مجبور بشه بشینه و صحبت كنه یا برای همیشه گورش رو گم كنه و بره .
ـ ولی من فكر می كنم : با جنگ ، صلحی به دنیا نمی اد ...... خشونت خشونت می آره و الی آخر . اینها ضد و نقیض همند .
ـ با تمسخر گفت: مسیح شدی ؟ حتماً می خوای بگی كه اگه كسی تو صورتت زد ، باید  لبخندبزنی و اونطرف صورتت رو ببری جلو و بگی : خوب رفیق اگه این مشكلتو حل می كنه ، یكی هم اینطرف بزن . . . بیا خجالت نكش !. . . صورت ما كه قابل كشیده شما رو نداره! . . . بیا بزن. . . صاحب اختیارین
هنوز جوابش را نداده بودم كه با عصبانیت ، راه افتاد . افتان و خیزان دنبالش رفتم . تا پای تخته سنگ راهی نبود و نمی دانم چرا به نظرم طولانی می آمد. خیلی سردم شده بود . سوز بدی می وزید .باخود فكركردم: چرا رعنا سردش نیست ؟ چرا از درد پایش شكایت نمی‌كنه ؟. . . یعنی ممكنه که  تمرین و تحمل سختی ، احساس درد رو از آدم بگیرد ؟
ناگهان با فریادش بخودآمدم كه : چرا ایستادی؟. . . بجنب . تا از سرما خشك نشدی بجنب و اون تخته سنگ ها رو دور تا دور این جا بچین . باید یه پناهگاه درست كنیم . اینجوری كه بوش میاد شبی سرد و طوفانی پیش رو داریم .
آسمان تاریك شده بود . ماه سلانه سلانه بالا می آمد . باد همچنان می وزید . جانپناه آماده شده بود . باسرعت، پتو را از كوله در آورد و روی تخته سنگها كشید و با چند قلوه سنگ كوچكترآنرا محكم كرد . اطاق كوچكی ساخته شد .
 داخل اطاقك خزیدیم .پریموس بنزینی را در آورد و روشن كرد . من هم شمعی روشن كردم . زیر نور كم سو و پریده رنگ شمع، به قیافه مصمم و قاطعش خیره شدم .كمی خجالت كشیدم . در سیمای سخت و استوار ش چه لطافت زنانه ای پنهان  بود . كمی قلبم آرام گرفت .وحشی و گستاخ بود . مثه یه ماده ببر. اما یك زن بود. زنی دوست داشتنی و پر از مهر و عاطفه . بی اختیار خواستم رازی را برایش فاش كنم . ولـی شــرم مانع شد . خجـالت كشیـدم . نــــه..... نه.... نه  ، ترسیدم . ترسیدم كه چون غزالی تیز پای بگریزد . نمی توانستم و نمی خواستم او راازدست بدهم . یك حركت حساب نشده ، یك عمل احمقانه ممكن بود به قیمت از دست دادنش تمام شود. 
خودم را سرزنش كردم كه چرا بد تربیت شده ام؟ چرا دراینگونه مواقع اعتماد به نفس خود را از دست می دهم ؟ گناه كه نیست .  راز دلت را بگو .  اما نتوانستم . جرات نكردم.  
  ناگهان شعله نگاهش بطرفم زبانه كشید . بر خود لرزیدم . پرسید : چیه ؟.... چرا اینجوری زل زدی به من ؟  زود باش اون قمقمه آب رو بده تا چای درست كنم . 
خط نگاهمان كه با یكدیگر تلاقی پیدا كرد ،  ساكت شد، ولحظه ای  به من چشم دوخت .  این حالت چند لحظه به درازا كشید . نگاهش را به پریموس گرداند و زیر لب پرسید: چیزی می خوای بگی ؟ 
ـ من؟ . . . من؟. . . نه! 
ـ دروغ می گی.
 ـ نه بخدا . . . چرا فكر می كنی باید چیزی بگم ؟ . . .
 ـ فكر نمی كنم ، نگاهت اینطور می گه وصحبت را تغییر داده  و گفت : بالاخره قمقمه آب رو می دی یا خودم برش دارم ؟  قمقمه را به او دادم. خودش را با كار سرگرم كرد . چای آماده شده بود . دو تا لیوان برداشت و پر از چای كرد . لیوان را میان پنجه هایم گرفتم . گرمای مطبوعی بدنم را گرم كرد . دوباره نیم نگاهی بمن كرد و با بی تفاوتی گفت : بهتره گفتنی ها ، گفته بشه . این خیلی بهتره . درسته كه خیلی وقتها راز دل  آدما از نگاهشون خونده می شه ولی بالاخره این زبونه كه تكلیف رو روشن می كنه.  وسپس بدون آنكه انتظار پاسخی را داشته باشد، كتابی را از كوله اش در آورد و مشغول خواندن شد .
با دستپاچگی  دستمالم را خیس كرده و خون‌های دلمه شده كف پایش را پاك كردم . توجهی نمی كرد.  گرم خواندن بود .
 وقتی مشغول بیرون كشیدن خارها از کف پایش شدم ، دستم را با مهربانی گرفت و نوازشگرانه گفت : ببخش اگه ناراحتت كردم . راستش  من هم صلح و صفا را ترجیح می دهم ، ولی اون احمق ها !. . . اون حیوونا!. . .  معنی مهربونی را نمی فهمند .فقط صدای گلوله به مذاقشون سازگاره . همین ! فقط همین .
 می دونم که خیلی مهربونی . ولی......  مهربونی به تنهائی ، دردی را دوا نمی كنه . خشونت، خشونت می زاد . ما مجبوریم بجنگیم ، چون اونا این زبون را می فهمن . چون اونا اینجوری می خوان .  
وبعد لحنش را تغییر داده و افزود: ما هم آزادی می خواهیم و خوب می دانیم كه باید بهایش را  هم به پردازیم .


از سوراخ پتو، نور ماه به درون می تابید . شمع خاموش شده بود . با حسرت نگاهی به ماه انداخت وبی مقدمه گفت : یه روزی میآی اینجا . تنهای تنها . ماه رو می بینی و یاد من می افتی . 
این ماه لعنتی می تونه خیلی چیزا رو  یادت بیاره . این روزهارو، این حرفهارو . در ادامه آهی كشید و پرسید: قول می دی. . . قول می دی،  كه وقتی ماه به این شكل و قیافــــه در اومد ، به  من فكر كنی ؟. . . 
این ماه ،این شبگرد تنها و بیقرار ،‌ میتونه  دلهای بیقرارمونو.......هر جا كه باشیم.......سرقرار بیاره  .
 این ماه پیوندیه بین من و تو ،كه هیچوقت فراموش هم نشیم . حالا قول می دی ؟ با خوشحالی جواب دادم  : آره! . . . چرا كه نه. . . قول میدم  ولی قبل از اون باید بگی : مگه قراره  از هم جدا بشیم ؟ 
نگاهش را که فروغی از گرمی و حرارت زندگی درآن دیده نمی شد بسویم دوخت و جواب داد : خب!. . ... نه .   ولی. . . ولی بازی روزگار ممكنه مجبورمون كنه . یادت باشه :  این تو هستی كه  باید این روزهارو به یاد بیاری و ثبت كنی . حالا نه . . . وقتی که، من دیگه نبودم  . فقط ثبت این لحظات می تونه منو تو قلبت زنده نگه داره  .
 گفتم : باشه ! قول می دم اگرچه كار دردناكی می تونه باشه .   تازه وقتی تو نباشی ، زندگی برا من مفهومشو از دست می ده . همیشه وحشت دارم كه مبادا  یه روزی تو رو از دست بدم . آخه می دونی . . . آخه میدو. . . و حرفم را نیمه كاره رها كردم.

نگاه عمیق و نافذش را به چشمانم دوخت و متفكرانه سرش را جنباند و پس از لحظه ای و بدون آنكه علت تمام نكردن حرفم را سوال كند گفت : یه حس زنونه می گه که :  تو بالاخره یه روز این وقایع رو می نویسی . اما می خوام ازت خواهش كنم تا وقتی من زنده ام اینكار را نكنی .
پرسیدم : چرا . . . چرا اینطورفكر می كنی؟ ضمن آنكه چرا می خوای بعد از مرگت اینكا ر رو بكنم ؟
 از بكار بردن كلمه مرگ ، قلبم فرو ریخت . خدایا چرا اینقده احمقم . مگه می تونم مرگ اونو تحمل كنم . این غیر ممكنه و به تندی حرف را عوض كرده و گفتم :  فكری دارم : بیا با هم بریم . بریم یه جای دیگه یه جای آروم و خلوت . یه دنیای دیگه که وسط حرفم دوید و گفت : 
احمق نشو . ما متعلق به اینجا هستیم . اینجا خونه ماست . باید بسازیمش . فـــــرار دردی را دوا نمی كنه . مهم نیست ما خوشبخت باشیم یا نه . مهم اینه كه تلاش كنیم تا دیگران خوشبخت باشند . مهم اینه كه دنیای بهتری برای آنها رقم زده بشه . تلاش برای رفاه اونا به زندگی مفهوم می ده . تلاش برای جهانی بهتر . جهانی كه همه توش بتونن كار و زندگی كنن . آزاد باشن و راحتی داشته باشن .  اگه آزادی مردم ، فدا شدنه ما رو می طلبه خوب بهتره  ما فدا بشیم.  این معنی مبارزه است .

گفتم: رعنا جان! ماهم حقی از این زندگی داریم ، مگه نه ؟ خوب ما هم باید از زندگیمون لذت ببریم . . . اما هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که سرم داد کشید و گفت :  خوب  بسه دیگه ، حوصله بگو مگو ندارم . بگیر بخواب .فردا صبح زود باید راه بیافتیم . بچه ها  منتظرند و بعد پتو را روی سرش كشید و خوابید . شاید هم خودش را به خواب زد .

نزدیكی های ظهر بود كه به قله رسیدیم . سنگ  چین روی قله را كه دیدم نفس راحتی كشیدم . اندكی ایستادم رعنا هم ایستاد . نیم نگاهی به من كرد وپرسید: چطوری پهلوون ؟ دیدی راهی نبود ؟  راستش فكر نمی كردم که  بتونی بالا بیایی .
ـ من نتونم بالا بیام ؟ .......اختیار دارین. . . كجاشو دیدی . صدتا ازین قله ها رو تو یه ثانیه پشت سر می ذارم .
ـ باخنده گفت :آفرین . . . آفرین  كوچولو .

فتح الله کیاییها

Mittwoch, 8. August 2018

نامه هایی که هرگز پست نشد (قسمت ۲۰)

دیروز سقاخونه نوروز خان بودم . فاطی پر اشگ بود و چشم براه .پول داد براش شمع روشن کنم . نسرین بد جوری رو دل کرده و شب تا صب می ناله.زهره هم که گرفتار خشت زدنه. فاطی شده له له و منم شدم ور دستش .
 شمع ها رو که روشن کردم یاد تولدت افتادم . دریغ از یک ریال که بتونم برات یه کیک یزدی بخرم . تف بگور پدر بی پولی . 
گور باباش فردا می رم مجیزشو میگم شاید افاغه کرد . می دونم آسد امجد هوامو داره . 
همش تقصیر امیر کچل بود که تو روی حاجی اسلامیه وایسادم. یکی نیس بگه آخه الاغ ؛ خر خودتو برون تو رو چه به این و اون .
فتح الله کیاییها

Samstag, 4. August 2018

نامه هایی که هرگز پست نشد ( قسمت آخر)





مقدمه:
حس مگسی رو دارم تو دام عنکبوت. می ترسم فرصت «برای رسیدن به این پایان» نباشه..... نامه ها ی هرگز پست نشده رو یکی یکی میذارم رو صفحه فیس بوکم. یعنی همون دنیای مجازی این روزها که گویا از هر حقیقتی، حقیقی تره .و جدیدن تو وبلاگم ( البته تازه یاد گرفتم که وبلاگ چیست ) و تو «بالاترین» . خودمم نمی دونم چرا ؟ پول و پله ای هم ندارم تا چاپش کنم و مفت و مجانی بفرستم برا هر کسی که می خواد . دوستان با محبتند ولی من .....شاید احمق. یکی گفت نردبونو بگیر برو بالا. پرسیدم کدوم نردبون و کدوم بالا ؟ هر چه می بینم پوست و گوشت و استخونه که داره زیر شلاق خرد می شه . گفت : برو بابا ول معطلی..... و منم ول معطلم . ولمعطل خودم و این رفیقمون عزرائیل. برا همین عجله می کنم و آخری رو همین وسطا منتشر می کنم که اگه ناغافلی ریق رحمت رفت تو حلقم، حسابامو با تو و با همه اونایی که می خونن یا نمی خونن ، واکنده باشم . یه جورایی غزل خداحافظیه. خوشت بیاد یا نیاد. فقط همین .

نامه آخر

فکر کنم از همین اولش حسابمو باهات وا بکنم بهتره باشه . چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد این آخرین نامه است . شاید کمی طولانی بشه ولی غزل خداحافظیه و منم که عاشق این غزل . چک و چونه برا بعدش مثل غرولند صدای سنگریزه تو قوطی ساردینه .
این روزها رفیقمون عزرائیل بد جور شوخ طبع و بازیگوش شده. گاهی برام قاقا لی لی ، و گاهی از پشت پنجره شکلک در میاره . البته پاری وقتا هم که حس مردم آزاریش گل می کنه یه زنگی می زنه و دِ برو که رفتی . بدجنس و شوخ طبعه و کاریشم نمی شه کرد. رفیقی می گفت می خواد قایم باشک بازی کنه یه موقع گول نخوری بری تو بازیش.... سه سوته پیدا ت کرده و بوی الرحمن  و شکم گرسنه من و حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی..
البته منم که گول خور نیستم . سالهاست تو کوچه پسکوچه ها قالش گذاشتم و الانه هم که تو کار قال گذاشتن استاد.  ولی چه می شه کرد ؟ دنیاست دیگه یه دفعه ناقافلی می بینی افتادی وسط بازی و حالیتم نیست.....
 آره حق با تواست از اولش که عر و عور دنیا اومدن رو سر می دیم و با کون می افتیم رو خشت گرم قابله ،  رفتیم وسط بازی حضرت اجل. گیرم که چند صباحی کاری بکارمون نداره و بیخیالمون می شه. اما خداوکیلی در اوج همون بیخیالی یهو دندون تیز می کنه و تا بیایی بخودت به جنبی.....والسلام و نامه تمام.
مَخلص کلام اینکه سی چهل سالیه که برات می نویسم و پست نمی کنم . خودت می دونی چرا .
 اولی شو که نوشته بودم و آخریش رو  هم که همین الان دارم به عرض انور می رسونم . بقیه اش رو هم که همینجوری یه خط در میون ( بقول فرنگیا) آپدیت کرده و گاه گداری با شیطنت فرستادم زیر چاپ دنیای مجازی( که این روزا مد شده و وقت و حال و حوصله مردمو بخودش چسبونده حسابی ، ویا بهتره بگم : به اونا چسبیده ، مثه کنه.)

بهتره برگردم سر اصل مطلب: خب چه می شه کرد یه قلب نازنینه که شصت و اند سالیه تالاپ تولوپ خودشو کرده و حالا دیگه خسته شده و گاهی ریپ می زنه. از حق نگذریم کلی با صفا و با معرفته ... مثلا وقتی می بینه تو همه این شصت و چند سال حسرت «یه BMW 2002 قرمز» به دلش مونده که با هاش گاز بده تو «پارک وی» و گاهی قمپزی در کنه جلو بچه های محل و دل چند تا دختر خوشگل رو، آب بندازه ،  با وفا فشارشو می بره بالا تا برسه به 220 و منم خوش حال گاز بدم که بیا اینم تلمبه من که هنوز سر پیری تخت گاز می ره و گاهی هم بفهمی نفهمی ریپ خودشو می زنه . چه می شه کرد دله دیگه . فولادم که بود نرم می شد و تسلیم . این بیچاره که یه مشت خون و رگ و پیه.
تلمبه گفتم و یاد علی تلمبه «خدام مسجد حوض» افتادم که وقتی بهش می گفتیم :علی علی تلمبه .... گوشت و پیاز و دنبه .... آهی می کشید و می گفت خدا تلمبه ی دلتونو سالم نگه داره . که اگه گیرپاچ کنه دیگه مثه من هم نمی تونین لنگ لنگون راه برین . یه جورایی باس افقی ببرنتون. یادش بخیر. نو جوونی بود و هزار تا شیطنت.
 حالاباس بفکر افقی رفتن بود که احتمالا رسم و رسومات خودشو داره . باید آردهارو کیسه کنی و الکت رو گل میخ آویزون و بری سراغ این و اون و جمع و جورشون کنی و هزار کار نکرده و پشت گوش افتاده و غیره و غیره .
خدا رو شکر تو این دنیا اونقده مردم آزاری و بدی در حق این و اون داشتم که نیازی نیست حلالی جمع کنم. یه راست می رم اون ته   ته   ته جهنم ... یعنی درست بغل تون جهنم، و برا این که عزرائیل رو اذیت کنم می گم :داداش میری بیرون اون درو پیش کن ، سوز میاد.
نماز و روزه و سفر حج و زیارت عتبات و غیره و غیره رو که به جان خودم تا حالا هر گز انجام ««ندادنشونو»» ترک نکردم .  ولی دروغ چرا این اواخری یه سفر خیالی رفتم  مشهد و سراغی گرفتم از علم الهدا و غیره و غیره ....  خب تعجب نداره....... آدم گاهی سر پیری شور جوانی هم پیدا می کنه منتهی با این توفیر که وقتی جوون بودیم نیمساعته می رسیدیم خدمت همکارای سابق علم الهدا و حالا یه ده دوازده ساعتی باس تخت گاز بری . جخ اگه تو راه شوخی های حضرت اجل یه دفعه جدی نشه . آخه لامصب شوخیم حالیش نیست.
صبر کن! صبر کن! فکر غلط نکن!. تا حالا از ضعف و بدبختی کسی سواستفاده نکردم. رفته بودم برا پر کردن کوله بارم از غم و غصه و محنت.
اون بیچاره ها کی را دارن تو دار دنیا ؟. فقط نگو ما رو! ما یه ریز داریم تو سر و کله خودمون می زنیم . یه ریزو بی وقفه.
از مال و منال دنیا هم که حضرت عباس یه اسبی داشت به چه نازنینی که بیضه های مبارکش رو در وثیقه هرکسی قرار می داد. وام دارِ اون بیضه های متبرک می شم و می دم دست طلبکارا تا مراد دل بگیرند و اموراتشون رَتق و فَتق بشه.
البته بابت اموال منقول و غیر منقول هم که جخ ورثه میگن : اون تون بتون شده وقت مردن تخماش  ورم کرد و دو ذرع کفن بیشتر بردو خلاص.
برگردیم سر اصل مطلب . در همه این سالها، برات کاغذ سیاه کردم و نوشتم و پست نکردم. صادق خان رو دیوار با سایه اش حرف می زد و من رو سفیدی کاغذ با تو.... و همه اش برا تو ..... برا تویی که هم هستی و هم نیستی... برا تو که هم می خونی و هم نمی خونی.... براتو که اگر نباشی ..... نوشتن نیست . اصلا بزنم به سیم آخر : کل دنیا نیست .
نه اینکه بخوام بگم بی معنی است.... نچ.... نه.... خیر ....اصلا بطور کلی نیست . یعنی همه چی کشک.
برات پست نکردم چونکه هم آدرست را داشتم و هم نداشتم .آخه لامصب پیدا و پنهونی ..... کجا باس پیدات کرد؟ . حست می کنم . می بینمت ..... می شنومت....چراغ خاموش می آی و چراغ خاموش می ری... چه می شه کرد ؟ باس مثه یه دیوونه رو سفیدی کاغذی که اینجا داره مثه مرغ پر کنده برای سیاه شدن پر پر می زنه ،  بنویسم.
بنویسمت و بگم که : حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود.
اما از محله؟...... دیگه نیست !..... نه خودش نه آدماش.... همه یه شبه غیب شدن و چهار دیواری محله زیر رنگ وبوی گذر زمان کمر خم کرده و شکسته.... هنوز سر پاست اما بی روح . هیچی تو رو به روح اون محله نمی بره .
پاری اوقات در رویاهام دارمش. وقتی که چشم می بندم، می بینمش. با همون حال و هوا و با همون گرمی نفس و خط کج و کوله ی تو که نوشته بودی:  دنبال این خط را بگیرو بیا .... گرفتم و آمدم. شصت و چند ساله که پی گیرم . قول داده بودم ..... وفادارم..... سعی می کنم آنچه را در ذهن و خاطرم از تو ویا بهتره بگم از شما دارم بنویسم .
 خودت خواسته بودی.... یادته.........؟ تو مسیر توچال وقتی خسته شده بودم و طاقت بالا اومدن نداشتم . چادر زدیم و تاخود صبح گپ زدیم . گفتی خاطراتت رو بنویس . از من و ما هیچ مگو .... بنویس برای یه سفر کرده خیالی و پستشون کن ... یه روز بدستت می رسه .......
از بچه محل ها عده ای رو تو خاوران و تعدادی رو تو بهشت زهرا می شه جست و خیلی ها رو هم که تو تاریکی و سیاهی این سالها گم کردم . عده ای هستند ولی بی ارتباط و کلا فارغ از آن روزها .... زندگیست دیگر. زنده گی.
اگر فرصتی بود هرچه را که دم دست دارم بازنویسی می کنم و بعد اگه شد چاپ کرده و پست می کنم. به آدرس همه آنهایی که می خوانند و یا نمی خوانند.
عزت زیاد و سایه ات مستدام. تا باد چنین بادا.

فتح الله کیاییها