گفتم: درختها
مرثیه خوان تو اند
گفتی:
با من
چلچله ها همزادانند
تخم اقاقی را
در سفیدی چشمانت کاشتی
تا دمیدن سپیده را
آرام بر خط افق
بادبان بر افرازند
و شوری دریا را
با اشگ پریانی گره زدی
که شباهنگام
به شکارت مشغول می شوند
گفتی: راز هایت
جلبگ می شود
بر قلبم
زیر تب این همه ماسه
پس موجی شدم
رام تر از آرام
مباد که نازکای تنت
در شکار این همه فلس
دل به نی لبکی بسپارد
که سالهای پیش
در پس اندوه
ماهیگیری پیر
گم شده بود.
پس ترانه ای شدی
بر لبان عاشیق های گم شده
در مه صبحگاهی دره
لبانم هنوز
در ارتعاش دیدن توست.
گفتم: درختها
گفتی: برگهای رقصان
و برکه گم شد
در چشم آهوی وحشی.
فتح الله کیاییها