نیمی از صورتش را چنان به ویلون چسبانده بود که قسمتی از خودش شده بود . چشمانی نیمه باز و واحساسی عجین شده با نرمش ارشه بر سیمهای زنگ زده ویلون. چین و چروک صورتش، لرزانی سیمها بود از خشم گذار آرشه که بی محابا می تاخت. اوج می گرفت و فرو می نشست .
گویا موجهای سرکش دریا را نیمه شبان ربوده و بر کشتی خسته ارشه اش نشانده بودند. می راند بیقرار و چونان پارو زنی پیر، ارشه بر طوفان خشمناک نتها چنان می راند که هیچ دریانوردی را شهامت آن نبود.پیرمرد جزیی از ویلونش شده بود و شاید ویلن جزئی از او.
دستانی چروکیده و لرزان و احساسی سرشار از خشم، گریه، شادی. وهجومی از نتهای سرگردان که محاصره اش کرده بودند.
نمی خواست و یا نمی توانست انها را به میل خود شکار کرده، زیر شلاق احساس خرد و خمیرشان کرده و از نو بسازدشان.
خسته تر از همیشه کنارش چمباتمه زدم. سیگاری پیچاندم از دستم قاپید و شعله نگرانی چشمانش، کبریتم را افروخت.
یک پک عمیق و ولعی شگرفت دربلعیدن دودها که بی مهابا، اسمان اشکبار چشمانش را مه الود می کردند.
پدر چیزی می نوشی؟
یک شیشه ابجوی خنک و دوباره بوسه نیمرخ پلاسیده اش بر سردی چوبهای رنگ و رو رفته ی ویلون.
چی می خوای برات بزنم؟
هر چی دوست داری
پس خودمو می زنم. سیمفونی پنجمم در سی مینور
با هر نرمش ارشه ، خودش را بر سیمها می آویخت و ضجه های زندگی اش را قی می کرد. نت هایی سرگردان و دربدر و جاده هایی باریک، گرد الود و خسته تر از رفتن.
زد و زد و زد
از کاروانهای رفته با باد، تا کوههای شکسته در طوفان. از خنده ها و گریه ها. از شکستها و امیدواری ها.
لبخند زنان بغضهایش را بر سیمها می ریخت و کبوتران شاد نت ها را ، در اسمان، پرواز می داد.
پاسی از شب گذشته بود و سگی ولگرد، سرمست از رقص بی قرار ما، گوشه دنجی را برای خفتن می جست.
سه بیقرار، سه عاشق و سه سرگردان، در اغوش هم خفتیم.
کنار راین، اسمان همیشه ابری است.
شبهای راین سرشار از تنهایی ماه است.
ف.ک
نقاشی: رامک شیرانی