این همه اوج و فرود، این همه جست و گریز و این همه فراز و نشیب از موتسارت پیامبر بی زبانی می سازد که ذهن و هوش آدمی را در دنیایی از سکوت و هیاهو، در دنیایی از درد و ارامش و در زمانی سرشار از بی زمانی، رها می کند.
چونان عزادارانی رقصان بر نعش به خاک افتاده ی خویش.
رقص آرشه ها بر سیمهای ویلون، به تک تیراندازانی ماننده اند که قبل از هدف قرار دادن تو، خود را نشانه رفته اند و مواجی کلاویه های سیاه و سفید پیانو ، امواجی خروشان از درون آدمی را به تصویر می کشد که در کشاکشی ابدی بین مرگ و زندگی، جدالی از فرومایگی و ایثار را به تصویر می کشند.
من از این همه تضاد، ترسان و بیمناک ودر عین حال راضی و خرسندم. بله ... بله... بله می رقصم.
هنگامی که این جملات را بر زبان می راند، یک لحظه هم از ترسیم خطوط درهم و برهم تارهای عنکبوت ، فارغ نشد. آنها بیخیال و فارغبال از آن همه هیاهو، گوشه ای دنج را برای مبارزه ی زیبای بقا و نیستی جستجو می کردند.
هرگز گریه ی هیچ ملوانی را از نزدیک ندیده بودم. هقهقه هایی بی اشگ، لرزش شانه هایی ساکن و پوزخنده ای تلخ. چنان که گویی اشگهایشان سیلی می شود در دریا وبدون هیچ رد پایی گم می شوند. چنان که گویا هرگز نبوده اند.
من راز آن چشمها را در دستان پیر و چروکیده نوازنده ی دوره گرد دیده بودم وقتی که ناشیانه باخ را زیر گوش زه های از کوک افتاده ی ویلونش زمزمه می کرد.
آرام آرام اوج گرفتم و ناگهان سقوط. رها شدن در خلا و اضطرابی تهوع آور از بی وزنی.
مگسگ تفنگم پیشانی جوانک سرباز را نشانه رفته بود.
با آخرین ضربه ی چکشک پیانو بر زه های زنگ زده، ماشه را فشردم.
گرمی خونبار و شوکه کننده ی یک مرگ ناگهانی و تجربه دردناک یک پیروزی. احساس پوچی، پوچی مطلق.
آری من یک جلادم.