Samstag, 5. September 2020

هنوز ایستاده ام

هنوز ایستاده ام
گرچه اشگهایم می گویند:
تا صبح نمی پایی.
با خودم تنها می مانم
و این نت ها
که تو را تکرار می کنند.
و من در خودم زنجیر می شوم.
رویاهایم را از دست داده ام
و حتی کابوسها را
چونان گوساله ای که از صخره پرت می شود
تاوان گناه توام
نه به لبخند دلبسته ام
و نه از خشم در وحشت.
چونان دانه دانه ی زنجیر
تکرار تو می شوم
در تسلسلی بی پایان.
گاهی آوازی مرا بخویش می خواند
و زمانی
تعزیتی که نفرین مرگ را
با هجایی غمگین
تکرار می کند.
از تو حذف می شوم و می دانم که
جاده ی هیچ قطاری
مرا به تو نمی رساند
رهنوردانی خسته ی یک راه
فارغ از هم
و ابدیتی
به وسعت تنهایی.
هنوز ایستاده ام
گرچه اشگهایم می گویند
تا صبح نمی پایی.
گاهی سیگار می کشم
و زمانی تلخکامی این سم ناگزیر را
در خویش تکرار می کنم
مست می شوم
و بر دو گانگی ریل ها می رقصم
ریل ها را دوست دارم
کنار همند و فارغ از هم
چونان من
که تا صبح نمی پایم.
گر چه دیریست اشگهایم را خشک کرده ام.
تردید ها
وسوسه ها و
هراسها
هنوز ایستاده ام
گرچه اشگهایم می گویند:
تا صبح نمی پایی.
 
فتح الله کیاییها

چهارم سپتامبر ۲۰۲۰ 

Freitag, 10. Juli 2020

وقتی خروس سه بار بخواند، مصلوب می شوی!

وقتی خروس سه بار بخواند، مصلوب می شوی!

تصویری بودم
دنباله ی یابویی با کجاوه ی سیاه
مویه های زنانی یائسه
و ضجه ی کودکان کار
در فراغ پدری ...
و شاید هم
زخمی به چرک نشسته
در تار و پود ناسور شده ی دردی.
فریادی بودم
در گلویی شاید
دلخسته از زخم طنابی .
نغمه ای بودم بر زبانی
از بیخ بر کنده شده
و خیانتی شاید
در شام آخرینی.
وصله ی ناجوری بر زندگی
و شاید تابوتی روان
در پس یابویی
که سم های خونابه چکانش
پس لرزه های عرش بود
از ترس فرشی با خون پنجه
به بافت بر نشسته.
بغضی بودم
بر گلوی کودکی
و فریادی بر لبان کارگری
و خشمی در فریاد مادری.
خودِ درد بودم گویا
در بغض فرو خورده ی پدری.
تصویری فرو مانده
دنباله ی یابویی سیاه
که می تازد بی قرار
و خونفشان سم هایش
مرتعی است
در یائسه بازار بی دردی.
من غمان توام
باکره ای به درد نشسته
در زایمان شبی بی فردا.
وقتی خروس
سه بار بخواند
مصلوب می شوی
بی آنکه‌زاده شوی.
وقتی خروس سه بار بخواند.....
ف.ک

Dienstag, 7. Juli 2020

موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه


موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه!

سرشو انداخت پایین و راست شکمشو گرفت و رفت.... عصبانی شدم و خونم بجوش اومد، سرش داد زدم که : هی دارم با تو حرف می زنم ، صرف نداشت جواب بدی؟
قدمهاش سست شد، کمی مکث کرد و با خنده تلخی رو به من گفت: چی می تونم بگم وقتی به همه جا چسبیدی... نه دل رفتن داری و نه جرات موندن.... مشکل اینه که خودتم نمی دونی که چی رو می خواهی ؟ و چرا می خواهی؟ و بد تر اینکه نمی دونی چی رو نمی خواهی؟    شاید هم بدونی ولی نمی تونی کنارش بگذاری. مثه آدمی هستی که رفتی تو ماه و دو چشمی زل زدی به زمین و از خودت نمی پرسی که خب مرد حسابی اگه زمین برات تخم دو زرده می کرد پس چرا رفتی به ماه و اگه ماه مقصدت بوده چرا زل زدی به زمین؟
اگه کسی از زور ناچاری به تو پناه میاره به معنی این نیست که انتخاب شدی و یا اینکه چشم امید کسی به توست... نه  نه  نه  اشتباه نکن آدم ها از شر بارون و طوفانِ مزاحم به هر سر پناهی روی میارن حتی اگه طاق شکسته کسری باشه.  تو که قبله آمال نیستی ... تو فقط یه انتخاب از روی بیچارگی هستی... فقط همین.
سرش داد زدم که تو یه ابلهی ... یه احمق...  نه نه نه.... تو یه حسود کینه ورزی.
خندید و گفت: خب آره شاید همه اینها که میگی باشم و شاید هم نه اما صادقانه به من جواب بده که آیا خودت حاضری به خودت پناه ببری؟  خواهش می کنم نگو آره... رفتارت نشون میده که چشم به راه این و اونی... خب مشدی چرا فکر می کنی دیگرون برا این آویزون تواند که منتخبشون هستی... اشتباه نکن اکثر مردم فکر می کنند که بین این و اون باید یکی رو انتخاب کنند ...
 هنوز نه گفتن رو بلد نیستند...
 نه گفتن به زبون نیست به عمل است . وقتی به این رژیم و کلیتش نه گفتی باید از همه مظاهر خوب و بدش هم بگذری... آخه مرد حسابی نمی تونی که به اون رژیم پشت کنی و چشمت دنبال مجوز وزارت ارشادش باشه؟؟؟ آخه این یعنی چی؟ دلت خوشه که زدی بیرون و کتابات داره تو اون جهنم دره چاپ می شه... آخه بی انصاف کجا وایسادی؟ بین در بهشت و جهنم؟ خودتو کردی تو دوزخ و فریاد وامصیبتا سر دادی.... خب اینا یعنی چی؟  تو حتی خودت نمی دونی چی می خوای پس چرا فکر می کنی جواب سوالای مردم رو داری؟
پشتم لرزید و چیزی مثه رعشه بر اندامم افتاد. غرورم با وجدان درگیر شده بود و عقلم داد می زد عاقل باش راه درست همینه که می ری :
 موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه...
 نمی دونم چرا این کودکانه به فکرم افتاد و بر زبانم جاری شده . هیچگاه بیچارگی را این گونه در نیافته بودم... بیچاره شده بودم و مستاصل... درماندگی از درونم فریاد کشید که: می کشمت تو یه آشغال بی همه کسی یه  یه  یه کثافت.
دیوونم کرد وقتی گفت: شاید بی همه کس بودن بهتر از هیچی بودن باشه . حداقل تکلیف خودم رو با خودم معلوم کردم .....تو چی ؟ می تونی بگی که  با چه کسی هستی و با چه کسی نه؟
 و درماندگیم افزون شد.
وقتی می رفت گفت: هر روز از خودت به پرس که در کجای جهان ایستاده ای؟
وقتی  که استکان ودکا را تا ته سر می کشیدم از خودم پرسیدم  آیا: هنگام سختی می توانم به خویش پناه برم؟ جواب اما:   نه ... نه...نه
مستی است دیگر و صد البته راستی...
نامه هایی که هرگز پست نشد
ف.ک

Sonntag, 17. Mai 2020

گل امید

برای قربانیان تجارت شوم اسلحه و جنگ   جنگ    جنگ

زیبا ترین گلش را
در پوکه ی زنگ زده ی بمبی کاشت
که خانواده اش را با خود برده بود.
در شبی که ماهتاب
از سر دلتنگی
آب می داد گندم زارهای
یائسه ی امید را.
می دانست
گریه بر جنازه ی بشر
نقطه آغاز بلاهتی است
بی پایان!
بشریت مرده بود
پیش از آنی که زیستن را
در پس تجربه ای دردناک
آموخته باشد.
زیبا ترین گل اش
امید بود
و شوق و تلاش.

فتح الله کیاییها