Sonntag, 26. April 2020

ولگرد

ولگرد!

 

تاریکی از دور قد می کشید و جلو می آمد . درست مثل سایه خودش که زیر نور تیر چراغ برق  قد می کشید و جلو می افتاد و دراز و دراز تر می شد . کشیده می شد تا تیر چراغ برق بعدی که او را پس می زد کوتاه و کوتاه ترش می کرد و دوباره زیر پا می کشیدش.

سایه اش بازیگوش بود . مثل خودش. بخصوص وقتی موهایش را دو طرف سر می بافت و سبکسرانه و فارغبال در کوچه باغهای ده می دوید .

گیسوان مشکی و نرم کودکانه اش  بر یال باد، خرامان می تاختند تا  اوج قله های کودکی که سرشار شادمانی بود و نشاط.

 تاریکی اما سایه اش نبود و رنگ و بوی بازیگوشی هم نداشت . وحشتناک بود. خشن و بی رحم. مثل روح خیابان که سرخورده و پس زده زیر سنگینی هجوم شب، تسلیم و کمر شکسته شده بود.

خشمناک از دور قد می کشید و همچون هیولایی درنده و وحشی پیش می آمد.

از تاریکی هراسناک خیابان، می ترسید . خصوصا وقتی که نعره ی خوفناک فرو لغزیدن  کرکره مغازه ها ، توامانش  می شد.

مغازه ها هیچگاه مامنش نبودند از آنها هم زخم خورده بود. اما نور چراغها و هیاهوی زندگی ، مهربان بودند و نوازش گر. وحشتش را فرو می خوردند.

 مغازه ها را دوست داشت، وقتی که در میانشان ،دختران و پسران جوان را، غرق چانه زنی و انتخاب و گاهی کتک کاری می دید. در آنها،قهر و آشتی زوج های جوان را می دید و داد و فریاد زن و شوهر هایی که گویا دیگر از همه چیز خسته اند ، حتی از کنار هم بودن.

خیابان وکاسبکارهای دوره گردش .حمله ماموران شهرداری و فراردست فروشهاکه کلی حرفه ای شده بودند . سریع و چابک چهار گوشه پارچه زیر  بساطشان را جمع کرده و می گریختند تادرکام ماموران شهرداری که مثل سگهای ولگرد و گرسنه حمله می کردند ، فرو نروند .

خیابان را دوست داشت وقتی که زیر نور روشن روز، دخترکان ده یازده ساله، دسته گلهای کوچک را به رانندگان بیخیال و گاه هرزه؛ عرضه می کردند و با لبخندی تلخ اما بردبارانه لرزش پنجه های هیز، پست و حقیر آنها  را روی غنچه های نورس سینه هاشان تحمل می کردند. خیابان زیر تابش آفتاب زیبا بود . اگر چه جولانگاه گشت های رنگارنگ مردم آزار. 

سادیسمی ناشناخته روح خیابان را جویده بود و درد یاس وآزردگی زیب صورت دختران و پسران. جوانانی که با وحشت و گاهی التماس و زمانی پرخاشگرانه ماموران را مخاطب قرار می دادند. خودش را در آنها می دید. لگد شدنش و خرد شدنش. بی پناه از آغوش مادری و یا مهربانی غضب آلود پدری که خارهای زندگی را از پای کوچکش به در آورد و با عتابی آلوده به مهر و غضب، خونابه های درد را درمان کند. محروم ار نگاه مهربان سهراب وقتی که اندازه هایش را برای خرید لباس و یا گردنبندی از گل یاس برانداز می کرد. محروم از نگاه زندگی که دیگر جان کندنی شده بود در ولگردی خیابانها.

در نگاهش ، آدمها قاطری بودند چموش که سختی کار و رنج را با لگدی وحشیانه بر خود تلافی می کردند. نگاهش محو خیابان بود با سایه روشن زندگی اش که حقیر مایه می نمود اما پر از غرور.

 

تاریکی همچنان قد می کشید و پیش می آمد.  تا تیر چراغِ روشن روزی دیگر هنوز ساعتها راه مانده بود . راه که نه، جهانی از  وحشت، التماس و درد و خرد شدن زیر استغاثه های بی پناهی .

تاریکی ، تاریکی وقتی که مستولی می شد؛ نگاههای هرزه بود و دستانی آلوده که سرنگ تجاوز را به روح و جانش تزریق می کردند.

به خودش نهیبی زد، وقتی اولین جیغ ترمز وحشیانه راننده ای او را بر جای خود خشکاند. به خودش نهیبی زد و در جواب، با فریادی بلند گفت : قیمت مادرت.....  چند متر آنسوی تر، برای خواهرت مشتری می جوید و صدای خنده چندش آور راننده که می گفت: گمشو جنده خانم.

 

دیگرتاریکی مستولی شده بود. امنیت را درکنج کوچه ای خزید . نگاه بی تفاوت چندسگ ولگرد ،آن فاتحان سطل زباله را بر دوشش حس کرد . اهمیتی نداد. گوشه ای چمباتمه زد و چشمانش را بست.

(ـ خب مامان دست خودم که نیست، ازین یارو بدم میاد قیافش مثه حرمله است...... بابا بزرگ خدا بیامرز ازین لندهور جوونتربود) .

 

دلش در گروی سهراب بود .که جوان بود و خوش قد و بالا. خاطره ای رنگ پریده از او که دیگر هضم خاک شده بود ، در ناکجا آبادی آنسوی تر از زندگی.

 آبشاری از اشگ بر صخره های صورتش که دیگرنشانی از مهربانی در آن نبود.

  بخودش گفت : یعنی ممکنه زنده باشه؟........ اره حتما که زنده است....  اینا همش دروغه .... سهراب زنده ست و الکی می گن مرده تا من به این جغد واخورده رضایت بدم.

این تصاویررا پایانی نبود. مثل یک فیلم بر پرده ی خاطرات هر شبش، که تصویر گر  تنهایی اش بود، کنج کوچه ها و پس کوچه .

سهراب را می دید که با دوز و کلک و سلام وصلوات به جبهه فرستاده بودندش ، و اینک این حرمله.... این شمر برای اسارتش بمیدان آمده بود . رئیس کمیته ده بود و امام جمعه امامزاده و خواستگار امروزش. هنوز از خبر مرگ سهراب چند هفته نگذشته بود.

ـ مامان من هنوز در عقد سهرابم. این جغدک چی می خواد از من ؟

ـ چه کنم مادر،دختر نمی تونه تا آخر عمر تنها بمونه . بالاخره تو هم باس بری خونه بخت و اقبال.

می دانست مادر تحت فشار است و اون بی انصاف سمج.  پس فرار کرده بود... فرار پشت فرار از خودش و از چشم هیز دنیا.

یادش نبود که پس از سهراب، چندین هزار شب را تا پای صبح دویده است ؟

***

خیابان را زیبا می دید وقتی که غرق نور خورشید ،به همه صبح بخیر می گفت و شادی و جست و خیز کودکانه اش را در خودش غرق می کرد.

خنکای پوزه ی سگی را بر پایش حس کرد. در آغوشش گرفت و گفت: تو هم تیپا خورده ی  دنیایی . درست مثل من.

در آغوش هم گرم شدند.

 تاریکی همچنان می دوید .

تا چراغ برق روزی دیگر، چندین چهار راه فاصله بود.

 

فتح الله کیاییها