Freitag, 5. Oktober 2018

آری، من یک جلادم (قسمت اول)

نقاب روی چهره ام مثل دو سوراخ موریانه خورده بود، بر دری چوبی و قدیمی، که از فرط کهنه گی و فرسودگی بوی نا گرفته بود.
حلقه طناب را که دور گردنش انداختم ، نگاهی به صورتم کرد . وحشتزده و بی اختیار چشمانم بسته شد.  نگاهش نه سرزنش کننده بود و نه ملتمس . تیز و براق و سوزنده، همانند دو اخگر سوزان که گرد یکدیگر می چرخیدند و آنچه را که در پیرامونشان می یافتند، سوزانده و خاکستر می کردند . مثل امواجی ملتهب و گرم از انفجاری اتمی که ذره ذره ی هستی را می شکافت  و تا عمق بی نهایت تاریکی؛ تاریکی دردناک درونم؛ رسوخ می کرد وسپس چونان غباری از سرب بر تار و پود اندامم می چسبید و رسوب می کرد .
 آهی نکشید و حرفی نزد . فقط نگاهی گذرا داشت . درست مثل آدمی عجول و شتاب زده ، که  وحشت دیر رسیدن داشت .

صدایی خشک و چندش آور، مثل کشیده شدن ناخن به دیوار بتونی، ازچهار پایه ی زیر پایش ، برخاست  و سر انگشتان پایم سردی و سوزش مرگ را ، تجربه کرد.
مرگی که با ضربه ی پایم آغاز شده بود. مرگی بیصدا، دردناک و سرشار از دنائت انسانی.
پدرم می گفت : زمین، سست تر از آنی است که سنگینی ؛انسان های وزین؛ را تحمل کند.
 آدمهای سنگین و پر صلابت زیر سستی زمین دفن می شوند و من قاه قاه می خندیدم.
وقتی طناب را دور گردنش انداختم، نه التماس کرد و نه فریاد . تنها شراره ی نگاهش را از دو سوراخ کیسه ی سیاهِ نشسته بر چهره ام ، بدرون فرستاد و مرا در حرارت مذاب کننده اش ، سوزاند.
فرمانده گفت :(آفرین.   کارت ؛برای اولین بار؛ خیلی خوب بود . همه دست و پاشون می لرزه و استفراغ می کنن . ولی تو...... آره خودِ تو..... خیلی خوب و محکم بودی .زیاد نگران بعدش نباش، یادت باشه که یه استکان عرق حالتو جا میاره).

کت و شلوار عاریه ای به تنم گریه می کرد . حال و روز سوسگی له شده زیر دست و پای رهگذرانی را داشتم که شتابزده و پر هیاهو در گذر بودند.  همانند کسانی که از وحشت سایه اشان ، به تاریکی پناه می برند . یا چونان سوسگی که سعی می کرد خودش را سرپا و با نشاط نشان دهد ولی ریق بیرون زده از کونش ،او را به زمین سرد چسبانده بود ونمی دانست برای چه .
گویا حشره ای مشمئز کننده و چندش آور، درونم را ذره ذره ی  می مکید و از شیره جانم ارتزاق می کرد و حاصلش را که چرکی چرب ، خاکستری وسرب گونه بود؛ از مخرجی ترکیده؛ زیر پای رهگذران؛ بیرون می داد.
حالم از خودم بهم می خورد ولی چاره ای نداشتم. اگر این شغل را  از دست می دادم ؛این لکاته ، این عفریته ای که هر شب مرا برای کرایه  اطاقی محقر،بروی خویش می کشید و ته مانده های حیاتم را با شهوتی شرم آور ، سر می کشید؛ خاکستر نشینم می کرد .
بیخود قیافه متعجب به خود نگیرید.... می دانم که هیچ شبی را در سوز و سرما سر نکرده اید. هیچگاه هیچ سگی را برای گریز از یخ زدن در آغوش نکشیده اید. یک معامله ی پایا پای بین انسان و سگ. هر دو ولگرد و هر دو آواره . که می دانند زندگی بدون آن دیگری ممکن نیست . یک پیمان و همزیستی مسالمت آمیز از سر ناچاری.
شکل و قیافه قمار بازی را داشتم که در قمار با خودش، باخته بود. آدمی فلک زده که هست و نیست جهان را عامل بدبختی اش می پنداشت، بی آنکه خودش را به قضاوت نشسته باشد.
گویا ما آدمهایِ از خود تهی شده، اینگونه ایم. محکی برای سنجش دیگران..... میزانی نا میزان برای جمع و تفریق خوبی  ها و بدیهای بشری که همیشه در این محاسبه ، خود را به عمد فراموش می کنیم. چونان تافته ای جدا  بافته از جهان، که حاصل ِضربمان در خود ، صفر مطلق است .
کت و شلوار دودی به تنم برازنده بود با پیراهن آبی کمرنگ و کراواتی تیره با بوته هایی از گلسرخ که مثل خلط مسلولی بر سینه خاک ، هشدار بر حذر باش را با خود حمل می کرد . خودم را دوباره و چند باره در آینه برانداز کردم . همه چیز عالی و شیک بود جز انعکاس لبخند احمقانه ام که هر از گاهی از پنجره ی آینه سرکی می کشید و با  بد جنسی دهن کجی می کرد و نا پدید می شد . درست مثل تصویری از خودم؛ در آیینه ی دق ؛که قصد بازیگوشی داشت و من نگران شغلی که ممکن بود به همین سادگی از دست بدهم.

ادامه دارد

فتح الله کیاییها