Montag, 26. Februar 2018

سوته دلان



نفس راحتی کشید و همانجا کنار سطل زباله ، روی زمین خیس ولو شد. همراهش بیقرار بود و نفس نفس می زد. نمی دانست از کی پیدایش شده . تا آنجایی که به یاد داشت صبح خیلی زود که قبرستون رو ترک کرده بود ، همراهی نداشت.  تقریبا نزدیکی های ظهر بود که سر و کله اش پیدا شده و مثه سایه تعقیبش کرده بود . گاهی جلو می افتاد و زمانی در ترافیک پیاده رو که سرشار از رفت و آمد بی تفاوتی بود ، عقب می ماند و سپس له له زنان می دوید . انگاری از ازدحام خیابان که مثل اژدهایی سیری ناپذیر دهان گشوده بود و بو می کشید، وحشت داشت . این اژدها همه چیز را می بلعید.حتی لبخنده را.
به خودش گفت : مهم نیست که چرا دنبالمه ،خب از ظاهرش پیداست که مثه خودمه .  نگاهی مهربان به سر روی همراهش انداخت که حالا زل زده بود تو چشاش و چنان که گویی درونش را برانداز می کرد و مشغول بررسی اش بود.
 پرسید چیه زل زدی؟ می ترسی؟ و سپس با پوزخندی ادامه داد. نترس . منم مثه خودتم . بی آزار . گرسنه. تشنه و خسته . نترس.
و سپس زیر لب زمزمه کرد:
بیا سوته دلان گرد هم آییم.
هجم بی تفاوتی آزار دهنده بود. بوی تعفن سطل زباله مشامش را می آزرد. خسته بود. کیسه اش را گشود و رو به همراهش گفت: ها ...... روز پر برکتی بوده و سپس تکه نانهای خشک شده را که چربی کباب بر رویشان ماسیده بود بیرون کشید و جلوی همراهش گذاشت.
بفرما اینم غذای امروز ما.
هر دو شروع کردند. گرسنگی آنها را به هم نزدیک کرده بود . لقمه هاشان را بیدریغ قسمت می کردند.
سگ مهربان بود و پیر مرد هم.
ته سیگارش را روشن کرد و رو بهمراهش گفت : اینو باهات تقسیم نمی کنم . آخه زهره ماره لامصب. برا ریه ات خوب نیست.
همراهش اما با قدردانی سرش را روی زانوی او نهاده  و مهربانانه زل زده بود تو چشاش.
پیر مرد خسته بود و همراهش، هم.
هردو خوابیدند.
سرما بی رحم بود .

فتح الله کیاییها

Donnerstag, 22. Februar 2018

سوگند

اگرم زین شب تاریک نیابم ره روز
شیر مادر زهر است.
اگرم وازده گی، ره و رسمی گردد
پدری نیست مرا.
اگرم عهد شکستن، آیین گردد
ره و رسمم نه رفاقت بوده است .
پس نجویید مرا
من نبودم هرگز
اگرم رسمِ خیانت باشد.

به تو ای عشق قسم
به تو ای روشن خونین فلق
به تو سوگند ای رسمِ رفاقت با من
گرم اندیشه بجز عشق به میهن باشد
ناسزا باد مرا در خور
ننگ باشد شرفم.
میهنم بی مرز است
مرز من انسان است
به تو سوگند و قسم
که مرا ایمانی.
به تو ای پینه نشسته بر دست
به تو ای رنجبر دوران ها
مرز من دست تو است
و شکوفایی تاول بر آن.
به تو ای عشق قسم.

فتح الله کیاییها

Sonntag, 18. Februar 2018

و ایکاش عشق را .....

و... ایکاش عشق را....



زائران صلوات بر لب،
و خشم ِ خدا؛
در چشمِ سنگهای خیره
بر جاده ای غریب ،
آنجا که تاب داشت و تنگ می شد .

چونان ماری،
به سوی هیچ خزیده ،
لغزان ، بر تپه های
ناشیانه برش خورده.

گویی که آذرخش؛
کودکیم را می زد.

سربازی عمو
شلاق پهن اجباری
قمقمه و کوله پشتی ،
ودردی بر پشتم.

عقیقی بزرگ
بر انگشتری ِ مردی که مرگ را
در پس ِ پشت ِ زهر خنده ای
انتظار داشت.

و من که نمی دانستم آیا؛
بغضم را
برون داده
یا بلعیده ام ؟

انگار دستان مهربانی بود
که می پرسید :
کودکیت را
؛هیچگاه؛
خندیده ای؟

***
ای کاش عشق را صلیبی به قامت  دوخته بودیم.
فتح الله کیاییها

Sonntag, 11. Februar 2018

بر خیز ای داغ لعنت خورده

سیم های خار دار                                                              
خار در خار
مغرور سد کشیدن و بستن.
گوزن های جوان شاخ در شاخ
سرمست از شکفتن و رَستن؛
در اوج واقعه ، در جنگل خموش.
حریم عشق کجاست ؟
؛فریاد سرو جوان بود؛
وقتی که قامت رعناشان
بر دوش می کشید.
این بود رسمشان
این بود راهشان
یکدستشان کتاب
یکدستشان تفنگ
از کوه بر شدند
در کوره راه جنگل تاریک
نقبی به روز گشودند
تا خلق خسته بداند
خورشیدشان کجاست.
تا خلق خفته به خویش آید،
فریاد میزنند:
بر خیز ای داغ ننگ خورده
برخیز.
از شقایق های سرخ  اوین
تا قتل گاه جنگل خاموش
چندین هزار لاله شکفت
شکوفه باران شد
این سرزمین غرقه بخون.
اما نمرد
فریاد عاشقشان.
هنوز می پیچد بر تارک بلند دماوند
تندر آواشان.
از لاله زار دامنه ی البرز
تا خاوران غرقه بخون
میجوشد از زمین
پژواک سرخ صداشان:
بر خیز ای داغ لعنت خورده
بر خیز،ظلمت شکن ، خروشان شو .
چون آتش فشان قله ی تفتان
سر ریز کن طوفان خشم خویش
بر تخت و باره ی دشمن.
بر خیمه عبوس سیاهی بنشان
مشت گران خویش.
بشکن سکون فاصله ها را
بشکن سکوت خفته ی خود را
با عزم بی خلل
با گام استوار
پی لرزه بر فکن
کاخ ستمگران.
سهم تو نیست دستان بسته  به پینه
سهم تو نیست مردن خاموش وار
در این پلید دشت به خوف اندر.
سهم تو میله و زندان نیست.
از دسترنج توست که می روید
کاخ ستمگران چون قارچ از زمین.
سهم تو عاشقی است
سهم تو آسمان زلال رهایی است، تا بال گستری.
پرواز کن بلند
آواز شو، بخوان : سرود فدایی
همراه پیشگام رهایی.
با مشت آهنین بکوب
بر فرق نابکار ستمگر:
بر خیز ای داغ لعنت خورده
دنیای فقر و بندگی
بر خیز.

بهمن ۱۳۹۳
فتح الله کیاییها