نفس راحتی کشید و
همانجا کنار سطل زباله ، روی زمین خیس ولو شد. همراهش بیقرار بود و نفس نفس می زد.
نمی دانست از کی پیدایش شده . تا آنجایی که به یاد داشت صبح خیلی زود که قبرستون
رو ترک کرده بود ، همراهی نداشت. تقریبا
نزدیکی های ظهر بود که سر و کله اش پیدا شده و مثه سایه تعقیبش کرده بود . گاهی
جلو می افتاد و زمانی در ترافیک پیاده رو که سرشار از رفت و آمد بی تفاوتی بود ،
عقب می ماند و سپس له له زنان می دوید . انگاری از ازدحام خیابان که مثل اژدهایی
سیری ناپذیر دهان گشوده بود و بو می کشید، وحشت داشت . این اژدها همه چیز را می
بلعید.حتی لبخنده را.
به خودش گفت : مهم
نیست که چرا دنبالمه ،خب از ظاهرش پیداست که مثه خودمه . نگاهی مهربان به سر روی همراهش انداخت که حالا
زل زده بود تو چشاش و چنان که گویی درونش را برانداز می کرد و مشغول بررسی اش بود.
پرسید چیه زل زدی؟ می ترسی؟ و سپس با پوزخندی
ادامه داد. نترس . منم مثه خودتم . بی آزار . گرسنه. تشنه و خسته . نترس.
و سپس زیر لب زمزمه
کرد:
بیا سوته دلان گرد
هم آییم.
هجم بی تفاوتی آزار
دهنده بود. بوی تعفن سطل زباله مشامش را می آزرد. خسته بود. کیسه اش را گشود و رو
به همراهش گفت: ها ...... روز پر برکتی بوده و سپس تکه نانهای خشک شده را که چربی
کباب بر رویشان ماسیده بود بیرون کشید و جلوی همراهش گذاشت.
بفرما اینم غذای
امروز ما.
هر دو شروع کردند.
گرسنگی آنها را به هم نزدیک کرده بود . لقمه هاشان را بیدریغ قسمت می کردند.
سگ مهربان بود و
پیر مرد هم.
ته سیگارش را روشن
کرد و رو بهمراهش گفت : اینو باهات تقسیم نمی کنم . آخه زهره ماره لامصب. برا ریه
ات خوب نیست.
همراهش اما با قدردانی
سرش را روی زانوی او نهاده و مهربانانه زل
زده بود تو چشاش.
پیر مرد خسته بود و
همراهش، هم.
هردو خوابیدند.
سرما بی رحم بود .
فتح الله کیاییها