این روزها کارم این است:
به ایستگاه می روم
با حسرت.
قطارهای خالی از تو را می نگرم
با دلشوره.
و آرام آرام سیگاری می پیچم
با ولع.
و دود می کنم
چونان لکوموتیوی پیر
فرسوده
که هن و هن کنان
سر نشینش را /که تویی/
به خانه می کشم.
این روزها کارم این است.
هنوز نسیان
نفس کشیدنم را
به خویش بر نکشیده است.
به خویش بر نکشیده است.
باز هم به ایستگاه خواهم رفت.
فتح الله کیائیها
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen