Montag, 14. April 2025

پسرک نبود!

 



خسته بودیم . ذله بودیم و داشتیم بر می گشتیم خونه، پیرمرد نبود، جعبه واکسش نبود. پسرک نبود. سایه پیر مرد سایه جعبه واکس بودند ولی سایه پسرک نبود. از در و همسایه پرس و جو کردیم. همه گفتند که پیر مرد و جعبه واکسش رو دیده اند ولی پسرک رو نه.
هرچی بیشتر سمج شدیم، بیشتر «نه » شنیدیم. آخه مگه میشه ؟ با همین دوتا چشم خودمون دیده بودیم. حسن هم دیده بود، حسین خیکی و عبدالله دیوونه هم دیده بودن. حتی هوشنگ زلزله و جواد پاکباخته هم دیده بودنش، ولی حالا نبود. نه خودش نه سایه -اش و نه حتی یادش تو خاطر اهل محل.
انگاری حتی طرح اولیه اش هم در بیگ بنگ نبود. گم شده بود. حذف شده بود و میون این همه گرد و خاک و غبار فراموش شده بود.
جخ یادمه از پیر مرد پرسیده بودیم : مشدی پسرته ؟ گفته بود نچ ! نوه امه. باباش مثه هر روز رفت دنبال نون تا بادست پر بیاد خونه، ماهم مثه هر روز منتظرش موندیم تا دستای خالیشو امید بدیم ولی نیومد. شب شد نیومد. فرداش هم نیومد. نه خودش نه دست خالیش و نه آرزوی گرمی نون تازه تو دستها ش.
تا اینکه یه روز خبری اومد که شقیقه چپ باباشو یه تیکه سرب سوراخ کرده و از شقیقه راستش پا بفرار گذاشته. همسایه ها میگن از شقیقه چپش که سوراخ شده بود هوا فرو می رفت و از شقیقه راستش بوی نون تازه بود که بیرون می زد. آرزوهاشم ازون سوراخ کوچولو پا بفرار گذاشته بودن . فقط ته چشاش اونجایی که همیشه خدا یه برق امید می درخشید، یه چیزی شبیه نون ماسیده بود. نمی دونم شکل واقعی نون بود یا سایه اش.
ازون پس آرزوهاش و بوی اشتها آور نون، همه زندگی نـَوَه مو پر کرده. هر روز با من میاد کاسبی و جرینگ جرینگ سکه های انعامی رو یکی یکی می شمره.
اصلا حالیش نیست قیمت یه نون چندتا جرینگ جرینگه. و بعدش خندیده بود. « هه هه هه. » یعنی ما گمون کردیم خندیده بود .
خوب یادمه پسرک با یه لبخند کوچولو، عقاب چشاشو دنبال صدای جرینگ جرینگ سکه انعامی فرستاده بود. دست تو جیب بردیم لامصب خالی بود. مثه کون آخوندا . پاک پاک.
بر و بچه ها هم نداشتن.
با خودمون برزخی کرده و رفته بودیم.
ولی امروز: ای دل غافل . ههمون یه جرینگ جرینگ کوچولو پسه ای کرده بودبم وسط مشتمون و مشتامونو تا مچ چپونده بودیم تو جیب هامون. مباد ناغافلی گُمشون کنیم.
اما پیر مرد نبود. جعبه واکسش نبود. پسرک نبود. سایه پیر مرد بود. سایه جعبه واکس بود اما سایه پسرک نبود.
بوی واکس مشکی. بوی تنباکوی پیر مرد هم بودند ولی بوی نان تازه نبود. پسرک نبود. سایه اش نبود و نه حتی جای پای عقاب چشمهاش . ازون بد تر صدای جرینگ جرینگ سکه ها هم نبود. آرزوشون بود ولی از خودشون خبری نبود
انگاری طرح اولیه پسرک در بیگ بنگ هم سیاه قلم نشده بود. از اولش نبود. فقط یه لحظه کوتاه میان بی خبری ما اومده بود و رفته بود. یه دهن کجی کوچولو به یه خلقت بزرگ. یه قایم باشک بچه گونه.
پسرک نبود . جرینگ جرینگ سکه ها، کف دستمون خفه شده بودن. انگاری بفهمی نفهمی خفه شون کرده بودیم.
مشتامون رو از ته جیب ها بیرون کشیدیم و جرینگ جرینگ ها رو پرواز دادیم تو هوا. مثه یه تیکه سنگ افتادن جلو پامون.
فتح الله کیاییها
نقاشی: رامک شیرانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen