Dienstag, 12. Dezember 2017

براندازی



دامنش را مرتب کرد . کهنه بود و وصله دار اما پاکیزه و اتو خورده . زیباترین شالش را (که تنها ترین بود) برداشت . بوئید هنوز عطر جوانی اش را داشت و سرشار خاطره ی مردش ، شریک زندگی و غمخوار روز و شبانش
 به اشگ مجالی نداد . با خود گفت: هنوز کارهای مهم تری دارم . برای اشگ ریختن ، هیچوقت دیر نیست
 روسری اش را محکم بست . شق و رق ایستاد و خودش را در آینه برانداز کرد . شور جوانی هنوز از ورای برف پیری فوران می زد . در حالی که عصازنان براه می افتاد ، زیرلب گفت : اینبار نمی گذارم عزیزم را غریب کُش کنند
به اوین که رسید آنجا را شلوغ و پر ازدحام یافت . برقی از شادی و غرور در چشمانش درخشید . همه را می شناخت . در صفوف نوبت ملاقات  زندان اوین و یا گوهردشت و بعد ها در خاوران ، بهشت زهرا و هزاران مزار با نام و بی نام ، با آنها آشنا ،همدل و همزبان و هم درد شده بود، چنان که گویا از بچه گی یکدیگر را می شناختند .  شبیه  روحی در هزاران کالبد
  همه آنجاحضور داشتند با بهترین لباسهاشان و صورتهایی مصمم و راسخ .  انگاری درآنان تکثیر شده بود . جلو رفت و دل به دریای بیکران جماعت سپرد . چقدر گرم بودند و مصمم
هم صدا با آنان فریاد کرد و گفت :   ما بدون عزیزانمان باز نمی گردیم
سرفه ی تفنگها و بوی مسموم سرب، کار ساز نبود
  آنها، چیزی برای از دست دادن نداشتند 
درب آهنی زندان ترک برداشت
 . براندازی آغاز شده بود 
با عصای چوبی مادر و بدون هیچ معجزه ای


فتح الله کیاییها

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen