Sonntag, 10. Juni 2018

نامه هایی که هرگز پست نشد ( ۱۷)



امروز از اون روزا بود؛ از اون روزایی که هیچی واسه گفتن نداری. بغض زهره کافیه تا کمر خدا رو هم بشکونه.


پاری وقتا نمی تونم تو چشا ش نیگا کنم. پر آتیشه. آتیش خشم. مثه خورشید ی در حال انفجار که سر ریز می کنه زبونه ی خشمشو تو خیابون و کوچه و بازار.
تو نیگاش انگاری هزار تا خنجرِ تیز شده انبار کرده . هزار تا خنجربرا نبرد آخر .  نبردی که انگار ی می دونه /یعنی ایمون داره / دو سر برده.   برنده یا بازنده ......مرده یا زنده .......هرچه که باشه برد با اونه.    درس مثه یه ماده پلنگ غران و خشمگین  که برا حفظ توله هاش تا پای مرگ می جنگه . نه فقط برا توله های خودش که برا توله های قبیله برای همه توله های دنیا.
هیچکس و هیچی نمی تونه اشکشو در بیاره .    نه تابش خورشید نه شلاق رعد.   اشگش وقتی سر ریز می شه که یه بغض مهربون تو گلوش می شینه. یه بغض دردناک و در هم ریزنده.

وقتی از کوره پز خونه بر می گرده ، ماتم دنیا تو چشاشه / یه اقیانوس اشگ که بیرون نمی ریزه .فقط  دیوونه وار موج می کوبه به ساحل پلک و دو تا شبنم کوچولو جوننه میزنه رو ساقه ها ی ابروش .
تو نمی تونی اون اشگ ها رو به بینی . فقط شونه هاشو می بینی که مثه یه آتش فشون می لرزه  

همین دیروز بود که می گفت:   افشین وقتی این کوچولوها رو می بینم که با اون دستای  مهربون آجرها رو خشت می زنند، دلم می ترکه.
 اینو گفت و رفت . فقط صدای هق هق اش بود که ماسید رو در و دیوار.
تو باس زهره رو بشناسی .


فتح الله کیاییها 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen