امروز از اون روزا بود؛ از اون روزایی که هیچی واسه گفتن نداری. بغض زهره کافیه تا کمر خدا رو هم بشکونه.
پاری وقتا نمی تونم تو چشا ش نیگا کنم. پر آتیشه. آتیش خشم. مثه خورشید ی در حال انفجار که سر ریز می کنه زبونه ی خشمشو تو خیابون و کوچه و بازار.
تو نیگاش
انگاری هزار تا خنجرِ تیز شده انبار کرده . هزار تا خنجربرا نبرد آخر . نبردی که انگار ی می دونه /یعنی ایمون داره / دو
سر برده. برنده یا بازنده ......مرده یا زنده .......هرچه
که باشه برد با اونه. درس مثه یه ماده
پلنگ غران و خشمگین که برا حفظ توله هاش
تا پای مرگ می جنگه . نه فقط برا توله های خودش که برا توله های قبیله برای همه
توله های دنیا.
هیچکس و هیچی
نمی تونه اشکشو در بیاره . نه تابش
خورشید نه شلاق رعد. اشگش وقتی سر ریز می شه که یه بغض مهربون تو
گلوش می شینه. یه بغض دردناک و در هم ریزنده.
وقتی از کوره
پز خونه بر می گرده ، ماتم دنیا تو چشاشه / یه اقیانوس اشگ که بیرون نمی ریزه
.فقط دیوونه وار موج می کوبه به ساحل پلک و
دو تا شبنم کوچولو جوننه میزنه رو ساقه ها ی ابروش .
تو نمی تونی اون
اشگ ها رو به بینی . فقط شونه هاشو می بینی که مثه یه آتش فشون می لرزه .
همین دیروز
بود که می گفت: افشین وقتی این کوچولوها رو می بینم که با اون
دستای مهربون آجرها رو خشت می زنند، دلم
می ترکه.
اینو
گفت و رفت . فقط صدای هق هق اش بود که ماسید رو در و دیوار.
تو باس زهره
رو بشناسی .
فتح الله کیاییها
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen