Sonntag, 3. Juni 2018

نامه هایی که هرگز پست نشد (۱۶)



جونم برات بگم که : دیشب ، روزگار شومی داشتیم . سرتاسرخیابون سیروس رو بسته بودن. شب احیا بود ناسلامتی.
 مقام پیب و عصا تشریف می آوردن مسجد علوی برا سر گیری قرآن، اونم تا کله سحر.  تو کون آسید ممباقر عروسی بود و دکون فوتبال گل کوچیک ما هم تخته. خیر سرمون تهیه و تدارک فینال رو دیده بودیم . مرتضی هیتلر قرار بود جام قهرمانی رو به برنده اهدا کنه. طفلک برا اینکه مسئول اهدای جام بشه، کل دراومد هفتگیشو گذاشته بود وسط .
می دونی که کارفرماش احمد ترکه است .......آره دیگه........ همون یا رو کفاشه که می گفتی چرا با خودشم قهره.....
بیچاره مرتضی با کلی شوق و ذوق جام قهرمانی و شورت و جوراب برای تیم برنده رو خریده بود و حالا......... زپلشگ .......


که بگذریم اصل قصه اونجاست که :
 از صلات ظهر آجانا ریخته بودن مثه مور و ملخ.  آخوندک های مسجد سپهسالار هم جمع شده بودن . انگاری ضیافت آخوندکا بود و آ جانا.... تو اون هاگیر واگیر ، کت و  کراواتی ها هم ولوبودن مثه ریگای تنور شاطر عباس سنگکی. از ماشینای آریاشون معلوم بود و نمره های تابلوشون ....
 راس می گفتی خیر سرشون مامور مخفین و مثه تابلوی ورود ممنوع ، تابلو.
عبدالله دیوونه تا فهمید موضوع چیه رفت جلو یکی ازون کله گنده هاشونو  گرفت و گفت: قربون می شه رنگ کاری دروازه تمدن رو کنترات بدین به من . که آجانا ریختن سرش و تا دلت بخواد کتکش زدن . خلاصش کردیم با سلام و صلوات و در رفتیم ته کوچه شاشوها..... بوگند کوچه سپر بلا شد.
حسین خیکی گفت : دیوونه دروازه تمدن بزرگ که واقعا دروازه نیست یه اصطلاحه ..... هممون ترکیدیم از خنده که عبدالله کف کرد و گفت : نخندین جاکشا.... اگه منم یه بابا داشتم که صاحاب کارخونه مرکب حافظ بود، الانه واسه خودم درس خونده و کسی بودم ..... گناهم چی بود که باس از بچه گی فعله گی می کردم .... بی انصافا خودتون می بینین که مادرم دیگه نای کمر راس کردن نداره و بعد گذاشت و رفت. صداش هنوز تو گوشمه که می گفت : به این سوی چراغ اگه کنتراتشو به من می دادن، نصف درآمدش برا زهره و نسرین بود.
ازم دلگیر نشو که القاب رو می نویسم . این لقبا برا ما مثل نشون شوالیه است. بابتش کلی خرج و مخارج کردیم .... به من می گن : افشین قُره...... آخه (اوریون) گرفته بودم تو بچه گی و از شانس بدم زده بود اونجایی که نباس بزنه. حالا هی بخند ....خنده بر هر درد بی درمان دواس  .
مرتضی هیتلر ور دسم نشسته و می گه چی می نویسی؟.... بعدا داستان لقبشو برات می نویسم
حالادیگه عزت زیاد نه حوصله خودمو  دارم و نه حوصله تو رو. لعنت به مرتضی هیتلر که کنه است.
فتح الله کیاییها


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen