اگه ادم مثه یه کتاب بود، خیلی خوب می شد. می تونست خودشو ورق بزنه. می تونست خودشو بخونه. جاهای خوبشو شادی کنه و جاهای بدشو، غمگین بشه.
درسته که نمی تونست تو خودش دس ببره و یا ادم بداشو سربه نیس کنه. غصه هاشو خط خطی کنه و از بین ببره، فقط می تونست اون صفحه ها رو پاره کنه و بندازه تو سطل اشغال.
می دونم که اینکارا اوضاعو تغییر نمی ده. همه می فهمن که این کتاب ناقصه، یه چیزی کم داره. بیسر و ته و پاره شده است. بی معنیه. یه داستان احمقانه و نا مفهومه.
با این حال باز دلم می خواست یه کتاب بودم. می تونسم خودمو بخونم یا ورق ورق کنم و بندازم تو سطل زباله.
دلم می خواست یه کتاب بودم برا روزای بی کسی، برا روزای تنهایی، برا روزای بی حوصلگی و دمقی.
ف. ک
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen