Montag, 14. April 2025

نره خر!

 

نره خر!
خورشید خمیازه کشون، لحاف کوهسار رو سر ش کشیده بود و اروم اروم رو شونه شب می خوابید.
تاریکی ساقه های نور رو شکسته بود و چهره در هم شکسته آسمون پر از چاله و چوله شده بود . درست مثه صورت اصغر کبابی، که پراز سالَک بود.
شونه هام درد گرفته بود و عذرا خیال پایین جستن رو نداشت .
با پرخاشگری سرش داد زدم که : دیگه رسیدیم ، چرا نمیای پایین؟
خمیازه ای کشید و گفت اون سولاخا چین تو کون آسمون؟
ـ اونا سوراخ نیستن، ستاره اند.
با خوشحالی جیغ کشید و گفت: ینی هر دختری رو که باباش می کشه، کون آسمون یه سولاخ پیدا می کنه؟
ـ عذرا بیا پایین، حوصله این جفنگیات رو ندارم. این ستاره ها که دختر همسایه نیستند، اونا ستاره اند، ستاره.
ـ خب اونم ستاره بود، قبل اینکه باباش، یه سولاخش کنه، تو کون آسمون.
ـ عذرا بیا پایین، بسه دیگه
ـ اگه تو هم منو بکشی، یه سولاخ میشم تو کون اسمون؟
ـ اولا من که بابات نیستم، دوما اسم تو هم ستاره نیست، سوما چرا این مزخرفا رو می گی؟
با عصبانیت و در حالی که موهامو با خشم می کشید گفت: بالاخره تو هم یه نره خری مثه اونا.
چشمم بی اختیار روی دیوار همسایه سرید. آنجا در آن تاریکی، نره خری شکل گرفته بود . چهار ستون بدنم لرزید و عذرا پایین افتاد.
ف.ک
نقاشی: رامک شیرانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen