بارها با خودم جنگیدم:
مباد که پریشان شوی
مباد از جمع فراموشان شوی
مباد که این شوی
یا ان شوی.
در آینه، خویش برانداز کردم
واژگونه بودم.
خودم بودم, ولی برعکس
می خندیدم، می گریست
لبخند می زد، می گریستم.
خشمگین، خوشحال
عصبی، ارام
مرده، زنده!
کدامم من؟
نمی دانست و نمی دانستم.
سنگی بر گرفتم، سنگی بر گرفت
بر خودم کوفتم، بر خودش کوفت.
درهم شکست، در خودشکستم.
لبخند زدم، گریست.
((ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما.))
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen