Montag, 14. April 2025

بر شاخه های بلوط

 



دوش در خواب دیدمت که سر برشانه زیر شلختگی آفتاب ولو شده بودیم و طعم گس بوسه های موج را بر ماسه های تفتیده رج می زدیم.
لختی بعد بر ستبر بالهای قویی جوان، ساحل باران خورده شب را می سُریدیم و نجواکنان بشارت نسیم را در گوش ژاله های صبور، ترانه می خواندیم.
گفتی به حرمت دماوند چیزی بگوی.
گویی هزار سال از پی سالها گذشته بود و هنوز از هیبت دماوند، چیزی گم نشده بود. دماوندی که دوستش داشتم و امروز می ترسمش. از خودم می ترسم و از ناتوانی گام زدنم بر ستیغ یالهایش.
فریاد زدم: بدرود دماوند من، بدرود.
آن مردک جوان لاغر اندام که عاشقانه می پویی یَدتت، اینک بوی تُرشیدگی مرگ را بر دوش دارد و توان زانوانش، پوسیدگی واضمحلال را در آغوش گرفته اسث.
خندیدی و گفتی چه شاعرانه.
گفتم: هنوز لبانت شوق بوسیدن را پرواز می دهند.
لبخند زدی. درختان دور می شدند و آوای تبرها یک لحظه از نفس نمی نشست.
گفتی: انسانها باشکوه می میرند وقتی بی هیچ گلایه ای دست رد بر سینه ستبر تسلیم می کوبند.
گفتم آری بسیار باشکوه و چه غریبانه.
آنگاه بر سنگهای در هم شکسته فرود آمدیم. زمین طعم سرخی خون می داد و هیاهوی ستارگان در شب قیراندود می پلکید. ایستادیم و زمان را مثل برق و باد گذراندیم. انداممان با هر موجی از زمان که سراسیمه می گذشت، کمی از خودش می کاست و از هم کَم می شدیم. گُم نمی شدیم، کَم می شدیم، کوچک می شدیم و چونان قطره اشگی در اقیانوس تشنگی خاک، محو می شدیم.
پرسیدی طعم بوسه ام را چگونه یافتی
آهی کشیده گفتم: آرزوی طعمش گس و خودش را ، افسوس، هرگز ندانستم.
خندیدی، خندیدم و خرامان ساحل زندگی را در کوره راه پایان دویدیم. مادیان گیسوانت در باد، خرامان بود و شتابان. نفس های خسته ام در راه، وامانده بود و پای در بند.
وینک
بر بلندای شاخه های بلوط
حسرت نگاهمان آویخته است
و لقلقه های نسیم دلنگران.

نامه هایی که هرگز پست نشد.
فتح الله کیاییها
تصویرگر رامک شیرانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen