Montag, 14. April 2025

نمی دونم


 نمی دونم که این روزا سخترین روزای زندگیم بوده یا نه، یا اینکه در آینده سختر هم خواهد شد یا نه؟ فقط می دونم جون سختی مثه یه لاک محکمه رو پشتم. می تونم خودم را در پسش پنهون و حفاظت کنم. می تونم به خلوتش تن بسپرم و هیاهوی جماعت رو، نشنوم.
می تونم بهش پناهنده بشم و چن روزی با اوای طعم آرامش، دلمشغول بشم.
حق با توست، اینا همش مخدره که بحودم تزریق می کنم تا سرپا وایسم، ولی غافل از اینکه، لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه می کاهدم.
احساس می کنم زبونم مثه یه تکه سرب رو گارسه دهنم، داره کلمه خفه خون رو حک می کنه. کاش می شد که آسد امجد، غلط گیرم بود. ارام، خونسرد و با قلبی مطمئن.
پسر حواست جمع باشه، حروفچینی، بجای نون و اب، سل رو می ریزه تو سینه ات. حالا هی خون سرفه کن.
برو دنبال یه کار درس و حسابی. یه کار نون و ابدار. یه کاری که واست اینده بسازه.
حالا واسه خودم یه کار درس و حسابی دارم، یه تکه سرب سنگین تو دهن و یه بغض قدیمی تو گلو
کار دلم بجان رسد، کارد بر استخوان رسد
ناله کنم، بگویدم: دم مزن و بیان مکن.(شمس تبریزی)
نامه هایی که هرگز پست نشد.
ف. ک



تصویر گر: رامک شیرانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen