Freitag, 15. Dezember 2017

مرگ ننجون!

مرگ ننجون !



  • جخ درست یادمه :‌ننجون كه مرد ، - ( درست شب سال آقا بزرگ) - همه چیزیهویی به هم ریخت.  اولش هاون سنگی ، همونی كه  توش ملات كوفته برنجی رو می كوبید ، ترك برداشت و غیر قابل استفاده شد .غلامحسین گفت : حتما یك حكمتی توشه . پرسیده بودم : تو چی حكمت بوده؟ گفته بود تو شكستن هونگ سنگی . ـ آخه چرا؟ ـ چه میدونم . جخ ! اگه میدونستم ، بتو نمی گفتم . منم گفته بودم : خب به درك . بعد غلامحسین پرسیده بود : چی رو میگی بدرك ؟ ننجونو یا هونگو؟ و من هم گفته بودم : تو رو میگم به درك،واسه اینكه خسیسی ونم پس نمیدی . یادت میاداون هسته تمبر كله گاوی رو كه باختی و دبه در آوردی و ندادی؟ و غلامحسین پرسید : كدوم هسته تمبر رو میگی ؟ ـ همون كه پریروز تو كوچه شاشوها بهم باختی؟ یادته. . . با یه هسته تمبر سه تا از هسته هاتو زدم .
     ـ كی ؟. . . تو . . . عمرا . . . . ننش نزاییده كسی رو كه به تونه هسته های منو بزنه . جخ ! تو سگ كی باشی ؟
     و بعدش با هم گلاویز شدیم و كتك مفصلی خوردم ، هم از غلامحسین و هم از داداشش، احمد دماغو . اگه ننجون زنده بود ، حسابی دخلشون رو می آورد .
    بعدها بابا یه هاون برنجی خرید . فروشنده گفته بود : این خیلی از اون سنگی ها بهتره . چون هم بهداشتیه و هم هیچوقت خدا نمیشكنه . اما مامان غرولند کنان گفته بود  : این مردا عقلشون به هیچی قد نمیده... آخه قربونش برم اون خدای مهربون تو کله شون به جای مخ خاکه ذغال کار گذاشته... آخه اگه یه جو مخ داشتند می فهمیدن : همونجور ی كه آبگوشت بزباش تو دیزی سنگی خوب عمل میاد، ملات كوفته برنجی هم  هونگ سنگی خودشو میخواد . یکی نیست به این لندهور بگه : آخه. . . مرد. . . بازم این فروشنده های حقه باز، سرت كلاه گذاشتن ؟؟؟.
    بعدش ،عمه شهربانوقهر كرد و رفت خونه دامادش  ( مثه اینكه با بابا، سر ارث و میراث دعواش شده بود ) وگفته بود: آدم تو خیابون با سگا بخوابه بهتره، تا با شما كلاهبردارا، كه نا سلامتی ، فامیل  هستین  .
     چند هفته بعد، عموممدل سهمشو از ارث گرفت و یه خونه جدید تو كوچه حموم خشتی خرید . سهم مغازه اش را هم گرفت و وسط دكان تیغه كشیدند تا دوتا بشه . سر این موضوع ، من وغلامحسین كلی دعوا كردیم و آخرش به یكدیگر گفتیم : قهر ، قهر تا روز قیامت ، كلنگ آتیش بخوره تو كله ات . و بعد قهر كردیم و جلوی پای هم تف انداختیم . یعنی : همه چیز بینمون تموم شد .
    عمه راضی ، هول هولكی شوهر كرد و رفت تیر دوقلو، خونه ی شوهرش . عذرا پنج ماه بعد از ننجون مرد و هیچكس صبر نكرد تا چله اش سر بیاد .درست شش ماه بعد از  ننجون و یه ماه بعد از عذرا ،عمه راضی را عروس كردند . بابام میگفت : عروسی ، روح مرده ها رو شاد میكنه. اما مامان عقیده داشت  : بابات برا اینكه زود از شر عمه راضی و خرج تحصیلش راحت بشه ، هول هولكی شوهرش داد .تو مراسم عزا داری ننجون ، عمه رو دیده و پسندیده بودن . برا عذرا هیچ مراسمی گرفته نشد . بابا میگفت ، دیوونه ها یه راس میرن بهشت . پس واسه چی پول بیزبون رو بریزیم تو جیب یه مشت روضه خون . همین كه شب جمعه یه سینی خرمابفرستیم مسجدحوض تافاتحه بخونن براش كافیه وروحش شاد میشه . طفلك عذرا ! تو این خونه به هیچ گرفته می شد  .
    خروس آقا جون ،درست یه هفته بعد از مرگ ننجون ،مرده بود . خونه از بس شلوغ بود ، كسی ملتفت خروس لاری نبود . پركشید رفت روبام همسایه، غلام میگفت:رفته بود  با مرغای همسایه، حال كنه، خروسا ریختن سرش و حسابی حالشو جا آوردن . با سر و كاكل خونی برگشته بود و دو روز بعدش مرد.حسن مرغی هم نتونست كاری براش بكنه و گفته بود : كاری بكارش نداشته باشین ،بذارین زبون بسه بمیره. واسه چی میخواین، این دم آخری، سرشو ببرین . این پیره خروس كه گوشت لذیذ نداره . جخ! برا آش مریض هم چیز خوبی نیست  . گناه داره زبون بسه . بهتره بذارین تا خودش ریق رحمتو سر بكشه. ازش پرسیده بودم : ریق رحمت چیه ؟ گفته بود: آقای بیست سوالی . . . یعنی بمیره . پرسیدم: وقتی مرد باید چالش كنیم ؟ ـ اگه دوست داری آره . . .  تازه . . . میتونی براش ختم و هفت و چله هم بگیری . . . تو همین مسجد حوض . ولی  قبلش باید از علی تلمبه ( خدام مسجد)، برای مراسم،وقت بگیری . كه من پیش علی تلمبه رفتم و یك سیلی محكم و چند تا فحش بد شنیدم . بعدش هم چقلیمو به بابا كرد ولی من از رو نرفتم و یك روز بعدازآنكه خروسه ريق رحمت شد، اونو با ربابه و صدیقه ، تو زیر زمین آخری چال كردیم و فاتحه خوندیم . صدیقه میگفت سر قبر حیوونا كه فاتحه نمیخونن ولی رباب گفته بود : صدیقه !. . .خله ، یه دندش كمه . تازه. . .  اگه خدا هم بمیره ( دستش را گاز گرفته بود و سه بار گفته بود استغفرالله ، زبونم لال) باید براش فاتحه خوند . ووقتی مامان شنیده بود ، كلی دعوامون كرده بود و گفته بود كه به باباتون میگم . . . ولی نگفته بود و ما توانسته بودیم تا شب سال خروسه ، یواشكی عزا داری راه بندازیم . دایی مرتضی با تیكه پاره ها ی آهن، برامون یك علم سه تیغه ساخته بود به چه بزرگی و غلام از حسودی داشت دق میكرد .برا همین به باباش گفته بود كه خرمای ختم خروسه رو از دكان دزدیدیم ، و عمو به بابا گفته بود و بابا برا اینكه چشم دروغگوها چهار تا بشه ، شب چله خروسه، از قصد اومده بود تو زیر زمین اونم با یک بسته  خرمای بمی و سر قبر خروسه فاتحه خونده بود واشگ ریخته بود . گمونم به بهونه خروسه ، برا ننجون گریه كرده بود . وعذرا هم آنقده خودشو جر داده و زار زده بود ، كه دهنش پركف شده و غش كرده بود ، اونطوری که فاطی مجبور شد دعوامون كنه و بگه: واسه چی این خل وچل رو بردین سر قبر خروسه ؟ اگه عمه شهربانو مرده بود، خودشو به این روز نمینداخت كه برا خروسه انداخته  وعذرا از اون پس ،تا وقتی كه خودش هم ریق رحمت بشه ، تو همون زیر زمین آخری موند و بیرون نیومد تا مرد.  ماهم از لج غلامحسین و احمد رو قبر خروسه نوشته بودیم آرامگاه خانوادگی  سرچنبکی . آخه فامیلی حاج خانوم سرچنبکی بود و دختر خاله ی بابام میشد . مامان میگفت : اینكارا خوبیت نداره . . .گمونم اونوفتها یازده سالم بود، شایدهم دوازده .  
    راستش شكم از آن جهت بود كه وقتی بامامان به حموم عمومی، سرپولك، رفته بودیم ، سكینه دلاك با دیدن من داد كشیده بود كه: برو، باباتم بیار. راه افتادم برم كه مامان وشگونم گرفته بود  و با توپ وتشر گفته بود : بتمرگ ، ذلیل مرده . داره سربه سرت میذاره ومن نشسته بودم و سكینه لنگم رو كنار كشیده بود و گفته بود: خانوما به بینین اوس حسن چی ساخته . شومبولمو میگفت . من خجالت كشیده بودم وزده بودم زیر گریه . اوس حسن, سلمانی سیار؛محله بود كه هر شب جمعه به خانه ما میآمد و همه ی ماپسرها رو ردیف سینه آفتاب می نشاند و به ترتیب موهامون را اصلاح میكرد . یعنی از ته كوتاه میكرد . ختنه كردن هم بلد بود . همه ی ما را ختنه كرده بود .پوست شومبولمو زری خانم ، زن رضا آژان، خورده بود بلكه پسر زا بشه اما عوضش دوتا دختر دوقلو زاییده بود كه همیشه ی خدا عن دماغاشون تا زیر دهنشون آویزان بود و با آستین پیرهنشون پاكش میكردند.
     سكینه دلاك، قابله هم بود . مامان میگفت اون تو رو زائونده . یعنی اولش نمیدونستم كه سكینه دلاك منو زائونده. آنروز تو حموم كه شومبولم رو دید و من خجالت كشیدم وزدم زیر گریه، مامان گفته بود : ننه خجالت نكش . . . قابله آدم ، حكم مامان دومشو داره . نبایس خجالت بكشی و بعد جلو همه زنها كه دورتا دورمون حلقه زده بودند گفته بود : د. . . گریه نكن شومبول طلا و من باز هم خجالت كشیده و گریه كرده بودم و مامان به سكینه گفته بود: چیكار داری بچه مو ، تازه یازده سالشه و سكینه با انگشتاش حساب كرده بود و گفته بود : نه ، زری خانوم ، من خوب یادمه الانه باید دوازده سالش باشه و بینشان بگو مگو در گرفته بود.  بالاخره تو دعوای مامان و سكینه دلاك نتونستم به فهمم چند سالمه، ولی فكر كنم تازه پامو گذاشته بودم تو دوازده سال.
    بابا، دوشب مونده به عروسی عمه راضی ،  درخت خرمالو رو ازته بریده بود و گفته بود: پی خونه آب میكشه و دیوارا میریزن .تازه . . . ازین حرفا گذشته، برای جشن عروسی ، جا،كم میاریم .و عمه راضی خیلی گریه كرده بود وگفته بود: بریدن درخت خرمالو، اونهم درست شب عروسیش، شگون نداره وممكنه سیا بخت بشه ولی مامان عقیده داشت  : نه بابا . . . برای درخت نبود، بیشتر ممكن بود خل بازیهای شب عروسی، سیا بختش كنه، كه الحمد لله، نكرد . وبابا كه گوشش به این حرفابدهكار نبود ، كار خودشو كرده بود و درخت را بریده بود. راستش اگر تا آنروز نبریده بود ، از ترس ننجون بود .آخه ننجون خرمالو خیلی دوست داشت . نقل میكرد : وقتی تازه عروس بوده ، آقا بزرگ نهال خرمالو رو خریده و تو باغچه حیاط كاشته . برام تعریف میكرد كه : درخت انگور هم داشتیم . انگور عسگری . خوشه میداد به این بزرگی و دستاشو تا اونجا كه میتونست باز میكرد. مامان با تفاخر میگفت : راس میگه . بابات هر وقت میومد خونه ی ما  برا خواستگاری ، قبلش یه سینی پر انگور، برسم تحفه میفرستاد . شاگردش ( ممد سه كله میآورد ) . بار اول ودوم ، آقا جونم انگوررا رو پس فرستاد . اما، بعدها خانوم بزرگ دعواش كرد : (كربلایی،  اینكارا چیه میكنی . بالاخره ، دختر  دم بخت  شوهرمیخواد . عزب كه نمیتونه بمونه و بترشه ، زمین زیرپای آدم عزب جیغ میكشه . چرا میخوای زهرا رو سیا بخت كنی . خوب . . . مش صفر میخوادش ، بدش بره . بذار بره سر خونه و زندگیش ). مامان شانزده ساله عروس شده بود . میگفت : از بابات خوشم نمی اومد . اما خانوم جون مجبورم كرد.  فكر میكنم دروغ میگفت . از كاراش معلوم بود كه بابا رو دوست داره . ولی خیلی براش ناز میكنه . ننجون میگفت : زن اگه ناز نكنه ، مرد پررو وبی حیا میشه و سرش هوو میاره . مامان با اینكه خیلی ناز میكرد ، اما نمیدونم چرا سرش هوو اومد . خودش میگفت : از اول بختم سیا بود . تا خونه بابام بودم ، كلفتی كردم . وقتی هم به زور شوهرم دادن ، بازم شدم كلفت  . باید می نشستم و میپختم تا صد تا كور وكچل رو ضفط و رفت كنم. میپریدم وسط حرفش : مامان بگو ضبط و ربط . جواب میداد خفه شو عنتر . اول بذار پشت لبت سبز شه بعد ازمن ایراد بگیر . الهی خوشبخت شی بچه . . . پا قدم تو بود كه سرم هوو اومد و سیا بخت شدم . اما از خدا میخوام تو مثه من سیا بخت نشی و بعد فرق سرم را میجورید و میگفت ، اوا خاك عالم . . .تو هم كه مثه بابای در بدرت دوتا فرق داری.
    انگاری همه منتظر مرگ ننجون بودند . خانه بكلی خلوت شد و تغییر كرد . همه یه دفعه مثل گنجشكهایی كه در قفسشون باز بمونه ، از فقدان ننجون استفاده كرده و پر كشیدن و بالاخره من موندم و حوضم . كه دیگه ماهی هم نداشت . 
فتح الله کیاییها

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen