در زندگیم چیز خاصی نبود. نه شهابی پرنده و نه ستاره
ای دنباله دار و نه آرزویی و نه حتی خیالی برای ترس از هیولایی و یا عشقی
برای صندوقچه رازی که وحشتی در پی بر ملا شدن داشته باشد. آنچه بود
یکنواختی ای کسل کننده و حرکتی کرم وار بسمت دگردیسی
نه چونان کرم ابریشمی به سوی پروانه شدن که بر عکس، یک مسخ تدریجی، عذاب آور و زجر دهنده از زندگی ای پروانه وار به خزیدنی ننگ آلود و تهوع آور
نه چونان کرم ابریشمی به سوی پروانه شدن که بر عکس، یک مسخ تدریجی، عذاب آور و زجر دهنده از زندگی ای پروانه وار به خزیدنی ننگ آلود و تهوع آور
آنچه به یاد دارم چشمان آبی رنگ و نگران آسمان بود و کینه توزی خورشید و لجن پراکنی ماه وقتی که سایه های شوم تاریکی را بر پهندشت شب ، می پراکند و غوک وار آوای شوم گذرانی تکراری را ، فریاد می کشید
زندگیم تجربه تدریجی و دردناک مرگی ناگزیر بود که پیش ازآنی که بیابد ات، یافته بودی اش و بی آنکه انگیزه ای داشته باشد، در آغوشش کشیده بودی و طعم تلخ دگردیسی معکوست را به او تزریق کرده باشی
تعفن زخمی به چرک نشسته
دردی، کارد بر استخوان شده و چشمانی نگران به آغاز ویرانی
فتح الله کیاییها
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen