و... ایکاش عشق را....
زائران صلوات بر لب،
و خشم ِ خدا؛
در چشمِ سنگهای خیره
بر جاده ای غریب ،
آنجا که تاب داشت و تنگ می شد .
چونان ماری،
به سوی هیچ خزیده ،
لغزان ، بر تپه های
ناشیانه برش خورده.
گویی که آذرخش؛
کودکیم را می زد.
سربازی عمو
شلاق پهن اجباری
قمقمه و کوله پشتی ،
ودردی بر پشتم.
عقیقی بزرگ
بر انگشتری ِ مردی که مرگ را
در پس ِ پشت ِ زهر خنده ای
انتظار داشت.
و من که نمی دانستم آیا؛
بغضم را
برون داده
یا بلعیده ام ؟
انگار دستان مهربانی بود
که می پرسید :
کودکیت را
؛هیچگاه؛
خندیده ای؟
***
ای کاش عشق را صلیبی به قامت دوخته بودیم.
زائران صلوات بر لب،
و خشم ِ خدا؛
در چشمِ سنگهای خیره
بر جاده ای غریب ،
آنجا که تاب داشت و تنگ می شد .
چونان ماری،
به سوی هیچ خزیده ،
لغزان ، بر تپه های
ناشیانه برش خورده.
گویی که آذرخش؛
کودکیم را می زد.
سربازی عمو
شلاق پهن اجباری
قمقمه و کوله پشتی ،
ودردی بر پشتم.
عقیقی بزرگ
بر انگشتری ِ مردی که مرگ را
در پس ِ پشت ِ زهر خنده ای
انتظار داشت.
و من که نمی دانستم آیا؛
بغضم را
برون داده
یا بلعیده ام ؟
انگار دستان مهربانی بود
که می پرسید :
کودکیت را
؛هیچگاه؛
خندیده ای؟
***
ای کاش عشق را صلیبی به قامت دوخته بودیم.
فتح الله کیاییها
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen