Sonntag, 18. Februar 2018

و ایکاش عشق را .....

و... ایکاش عشق را....



زائران صلوات بر لب،
و خشم ِ خدا؛
در چشمِ سنگهای خیره
بر جاده ای غریب ،
آنجا که تاب داشت و تنگ می شد .

چونان ماری،
به سوی هیچ خزیده ،
لغزان ، بر تپه های
ناشیانه برش خورده.

گویی که آذرخش؛
کودکیم را می زد.

سربازی عمو
شلاق پهن اجباری
قمقمه و کوله پشتی ،
ودردی بر پشتم.

عقیقی بزرگ
بر انگشتری ِ مردی که مرگ را
در پس ِ پشت ِ زهر خنده ای
انتظار داشت.

و من که نمی دانستم آیا؛
بغضم را
برون داده
یا بلعیده ام ؟

انگار دستان مهربانی بود
که می پرسید :
کودکیت را
؛هیچگاه؛
خندیده ای؟

***
ای کاش عشق را صلیبی به قامت  دوخته بودیم.
فتح الله کیاییها

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen