نامه هایی که هرگز پست نشد
نامه چهلم
پیامت بدستم رسید. دلگیر شدم. با دیگران نشست و برخاست می کنی و با من به هرازگاه پیامی، بسنده.
بگذریم دلخوری ها و چُس ناله ها را باید گَل میخ آویخت و با بوته فراموشی سوزاند.
پرسیده بودی که چرا چیزی نمی نویسم. شاید بهتر آن بود که می پرسیدی چرا چیزی منتشر نمی کنم؟
راستش منهای تنبلی ها و تن پروریهای روزمره و دمقی ها و بد خلقی های هر از گاه یکبار، خودت خوب می دانی که بدون نوشتن زنده نخواهم ماند. جسد متحرکی می شوم که گندیدگی و پوسیدگی روزمره ذهن و روانم را تجربه گر می شوم.
دوستی می گفت می نویسم چون زنده ام و دیگری می گفت می نویسم چون هستم و آن یکی می نوشت چون بودند کسانی که می خواندند و دیگری می نوشت برای سایه اش.
من هم می نویسم چون، جز این، کار دیگری در توانم نیست .
منتشر نمی کنم. وسواس اجازه نمی دهد. آنچه از ذهنم بر سفیدی کاغذ روان می شود، در ابتدا دوست داشتنی است، اما اندک اندک چهره زشت و کریه اش نمایان می شود. طوری که حال خودم را بهم می زند. استفراغم می گیرد و پاره اش می کنم. اما کودک نالان درونم، پنهان از من آنهارا دوباره جمع و جور می کند با سریشم می چسباند و راست و ریست اشان می کند و می گذارد سر کوزه تا شاید روزگاری از شدت تشنگی آبش را بنوشم و عطشم را فرو نشانم.
در دنیای گل و گشاد و دیوانه امروزی که حرف اول و آخر از زبان تفنگها شنیده می شود و بقول شاملوی نازنین قصابانندبا ساتورهایی خونین برجهان حکمران، موضوع برای نوشتن زیاد است. آنچنان که، نمی دانی کدام را بنویسی و ارجحیت با کدام یک است.
ما جهان سومی ها آنچنان در سایه دیکتاتورها و در طول هزاران سال، پرورش یافته ایم که جامعه ای استبداد زده و مستبد شده ایم. این سم، این زهر، این تلخی شرارت بار چنان با جسم و جان و روح و روانمان دمساز و سازگار شده که رهایی از آن ممکن نمی نماید.
البته که ناامید نیستم اما امید احمقانه و بی پایه و اساس هم، دردی را نه تنها دوا نمی کند، که پس از مدتی بر شدتش می افزاید مثل همان تریاک و افیون هدایت در بوف کور.
جهان اولی ها هم که فکر و ذکر و هم وغمشان مال اندوزی و تجارت است و بقول رندی شرف و انسانیتشان در گرو پول و زر و طلاست. بشر و حقوق بشر ملعبه ایست که در پی آن مثل موش انبار گندم را بو می کشند و با چماق بشر دوستی، قیمت اسلحه و ساخت و پاخت را به نفع خود بالا می برند. گاهی برای هیتلر و نتانیاهو سوت و کف و به به و چه چه می زنند و گاهی برای گاندی یا ماندلا.
از چه باید نوشت از سایه شوم جنگ بر سر ملتهایی بی پناه و آواره یا بختک مرگ و نابودی و بیماری و گرسنگی بر جسم از پای فتاده کودکان؟
رقص و پایکوبی جنایتکارانی بی وطن بر پیکر کودکان بی سرپناه فلسطینی یا ضرب و شتم صلح دوستان و بشر دوستان اسرائیلی؟ البته این دو مثال ایست زنده و حی و حاضر و مشتی از نمونه خروار.
از جنایتکارانی خود شیفته و حاکم بر سرنوشت میلیونها مردم محروم در ایران و افغانستان و عربستان و اسرائیل و و و و یا جوجه فاشیستهایی که هنوز سر از تخم جنایت برون نیاورده فریاد مرگ بر این و آن سر می دهند؟
از طنز تلخ وطن پرستانی ظاهرا ضد اجنبی باید نوشت که با پرچم خونین یک جنایتکار و البته اجنبی دیگر، بر پیکر خونبار مردم فلسطین می رقصند؟ چنان که گویی همه آنها تروریستهایی بالفطره هستند؟ یا از داغ و درد مادرانی که حتی برای حفاظت از سنگ گور فرزندانشان چاره و سرپناهی نمی یابند؟
کنار کشیده ام. با درد می نویسم و با دردی فراتر، نابودشان می کنم. اما می نویسم. اسلحه ام در جنگ با پستی ها قلم است و جوهری که خون پاکش بر سفیدی کاغذ جاریست.
گاهی طنزی تلخ و گاهی سوگنامه ای از سر درد.
مستبدی شده ام با شلاقی خونین بر پیکر دردمند نوشته هایم. می زَنم، می کُشم، به آتش می کشم و به قل و زنجیر می بندمِشان.
اگر منتشر نمی کنم، قاضی القضاتی دیوانه تر از خودم بر مسند قلب خونینم نشسته و دیوانه وار حکم مرگ و نیستی و شکنجه و زندان ابد جاری می کند و من: جلادی شده ام بر نوشته هایم. بر فرزندان عصیانگر ذهن و زبانم.
عزت زیاد و باقی فدات.
فتح الله کیائیها
نقاشی: رامک شیرانی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen