سایه ای منحوس، کج و کوله روی دیوار خزید.
پنجه ای استخوانی، شی ای را در میان فشرد. صدای خردشدن استخوان امد و خمیر مایه ای از تفکر، شاید هم اوهام و یا احتمالا خیالات، در میانه خون و آه و اب بیرون خزید.
مثل زنی خسته و وامانده، بی انکه فرصت خمیازه ای داشته باشد، بر دوش عزادارنی خفت که مسیر گورستان را خوب می دانستند.
فردای ان روز:
هیچ کس چیزی نپرسید
هیچکس چیزی ندید
هیچکس چیزی نگفت
انها نوشتند و نوشتند و نوشتند
هیچکس باور نکرد.
هنوز چند ثانیه به شش عصر مانده بود.
ف. ک
نقاشی: رامک شیرانی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen