Sonntag, 15. Juni 2025

افسانه سرخوشان جابلقا و جابلسا

 



 

در کشور جابلقا و جابلسا مردمانی بغایت ساده دل و نیکو خصلت می زیستند که سرنوشتشان مشابه سرنوشت ما بود. آنرا نقل می کنم.

در تاریخ آمده است که در نقطه ای بس دور از زمینی که می شناسیم. در شرقی ترین مکانش، مردمانی بغایت پاکدل و خوش باور می زیستند. مردمانی شاد و با نشاط که با هر اتفاقی شاد شده و کار و کسب تعطیل کرده به پایکوبی می پرداختند و این خلاصه ای از داستان آنان است.

شاهشان سرنگون شد، خمینی آمد؛ خوشحال شدند، در خانه ماندند و ماشین سرکوب را نگریستند.

جنگ  شد، سرکوب ادامه یافت.

خمینی جام زهر خورد و مرد، خوشحال شدند ولی سرکوب ماند.

کوسه در استخر غرق شد، شیخ اصلاحات آمد، در سایه سرکوب رقصیدند.

شیخ ابدار چی رفت و روباه مکار آمد، زیر سرکوب جشن گرفتند.

بعد از روباه نوبت مموتی شد وهاله نورش . زیر سرکوب خس و خاشاک شدند و رقصیدند.

مموتی هم رفت و جلاد آمد و خرس خور شد. باز خندیدند و شمال  رفتند و رقصیدند.

دکتر مشنگ آمد و توپ و تانک نتانیاهو و یاوه های ترامپ. و هیچکدام از حقوق انسانی آنها چیزی نگفتند.

با این حال بازهم شادمانی را در آغوش گرفتند. چرا که انگاشتند،  شغال بهتر از گرک است.

سالهای سیاه ؛ چاه به چاه را ؛ از ترس چاله تجربه کرده ، درآغوش گرفته و رقصیدند.

 و اینک:

این نتانیاهوست که بی هیچ مانعی می تازد. اماهنوز سرخوشی پابر جاست.

می دانید چرا؟

آنها ظهور نجات دهنده ای را منتظر بودند .

 غافل از آنکه نجات دهندهِ خود بودند و خویش در خانه، محبوس کرده بودند.

نقاشی: رامک شیرانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen