Montag, 14. April 2025

ما سه نفر بودیم!

 



مرده شور ملافه رو که پس کشید، اولش یکه خورد، خودشو دید که اونجا مثه یه دسته گل واسه خودش افتاده و مرده. باور نکرد، چندتا کشیده به صورت خودش زد و چند تا سیلی تو صورت میت. دردی حس نکرد، میت هم که شکر خدا اصلا این چیزا حالیش نبود. متفکر و مات زده، تو عالم خودش سیر می کرد.
مرده شورکه بیرون رفت اون موند و میت و من. راستی من کجام؟ چرا نیستم؟ چرا کسی محل سگ بهم نمیزاره؟. مدتی دنبال خودم گشتم. آینه رو هم برانداز کردم، اونجا هم نبودم. فکر کردم مستم. دوتا سیلی بخودم زدم. دردم نیومد. محکم تر زدم افاقه نکرد . نمی دونم چرا نبودم. همیشه بودم ولی الانه نبودم . یعنی بودم ولی خودمو نمی دیدم. خب وقتی آدم خودشو نبینه یعنی نیست دیگه. هست؟
تو عالم خودم داشتم دنبال خودم می گشتم که دیدم طرف میت رو سر و ته کرده و تکون تکونش می ده . از تو شکم میت تا دلتون بخواد الفبا و ویرگول و علامت سوال و تعجب بود که بیرون می ریخت. انگاری قبل از مردن یه گارسه حروف سربی رو سر کشیده بود. لامصب بد جور دهنش بوی بد می داد . بوی حرفای بد ، بوی جمله های خطرناک. ازاون حرفا که اگه موش دیوار بشنوه حسابت با کرام الکاتبینه.
گفتم اصلا به من چه، بهتره خودمو پیدا کنم. دوباره گشتم. کفن ها رو پس و پیش کردم، نبودم. رفتم سراغ میت تا ازش پرس و جو کنم، که دیدم یارو داره قی و استفراغ میت رو می بلعه. چنان با اشتها می خورد که انگاری هزار سال گرسنگی کشیده .
زدم رو شونش و گفتم: داداش اینجا که رستوران نیست و اینا هم که قرمه سبزی نیستن. درسته که کله میت بوی قرمه سبزی میده، ولی باس بدونی که این لعنتیا سُربِه، سُربِه که داری میریزی تو خندق بلات. می دونی سُرب چیه؟ پدرتو در میاره و برای اینکه خوب شیرفهمش کنم، میت رو نشون داده و گفتم : میشی مثه این مرتیکه .
اصلا توجهی نکرد، با خیال راحت به کار خودش مشغول بود. انگاری نه می شنید و نه براش اهمیتی داشت.
راستش شکم گرسنه این چیزا حالیش نمی شه. میشه؟.
صدای قرچ و قوروچ جمله های نیمه تموم و کلمات پخته نشده از زیر دندوناش بیرن میزد. چرخگوشت دهنش بی وقفه کار می کرد و مرکب بود که از کنار لباش، مثه چربی و خونابه بیرون می پاشید.
صدای پای مرده شور که اومد پا گذاشت بفرار. یه لحظه صورتشو دیدم .چقده شبیه خودم بود. مثه دوقلوی خودم. مثه ، مثه: ( دور از جون شما ) پشگلی که یه دوچرخه کورسی از روش رد شده باشه، نصفه نیمه خودم بود. اون قسمت تاریک خودم. شایدم اون قسمت روشن. چه می دونم. هرچی که بود یا هرکی که بود شبیه خودم بود، ولی من نبودم. من اصلا عادت ندارم قی و استفراغ کس دیگه ای رو بخورم. اونم با این اشتهای تهوع آور.
رفتم سراغ میت که حالا مرده شور طاقبازش کرده بود. می خواستم به بینم اون یارو که شبیه من بود، کی رو کشته و چرا کشته؟ که ناغافلی خودمو دیدم که مثه آینه دق روبروی خودم دراز کشیده بود.
اولش وهم برم داشت ، ترسیدم ولی بعد از چند ثانیه ، فکر کردم که مستم. چند تا سیلی آبدار به صورتم زدم تا مستی از سرم به پره. اما من که مست نبودم. پول نداشتم که برم عرقخوری. رفقا ی دندون گرد هم که ازین معجزات نمی کنن. مثه گربه مرتضی علی بلدن که پت و پهن به شن کنار سفرت و مثه گراز به لُمبونن.
خدا بیامرز بابای مرحومم می گفت : وقت تنگ دستی هیشکی کنارت نیست. حتی اگه از گرسنگی میت بشی و بیفتی رو سنگ غسالخونه.
تو همین هیس و بیس بود که مرده شور یه سطل آب ریخت رو میت . یخ کردم. نمیدونم چرا سردم شد، من که میت نبودم.
حالا میت بودم یا نه، آبسرد سبب شد که به صرافت قاتل بیوفتم . همون پست فطرتی که همه چیزو خورده و فرار کرده بود.
خواستم برم سراغش که یه جسد رو دوشم سنگینی کرد و ذکر لا اله الا الله ورد زبونم شد. بی اراده و ذکر گویان جسد رو بطرف گور بردم.
بیرون غسال خونه هیچ تنابنده ای به چشمم نیومد، جز هیکل نسناس اون قاتل مال مردم خور که گوشه ای وایساده بود و داشت بِر و بِر نگاهم می کرد.
خواستم برم سراغش که وزن سربی یه جسد رو دوشم سنگینی کرد .
ما سه نفر بودیم، یکی مون میت شده بود، یکیمون ماترک میت رو یواشکی از شکمش بیرون کشیده و لاجرعه سر کشیده بود و یکی مون مثه یهودی سرگردان بین کفن و دفن میت و تعقیب و گریز سارق گیر افتاده بود.
نموری خاک مثل حلزون از سوراخ دماغ و چشمهای بهت زدم، آرام آرام بدرون می خزید.
فتح الله کیاییها
نقاشی: رامک شیرانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen