هر روز
پنجره
روبرویم می نشیند
زهر خنده ی خورشید
تلخی مسموم قهوه
و کتک کاری ابر وباد.
آسمان می شاشد
و زمین شتک می شود
زیر پای رهگذرانی همیشه مست.
گنگی تو
در ذهن بچه گی روزها
که هر روز پنجره را
روبرویم
دقمرگ می نشاند
تا خاک کوچه نمناک را
که لب به شهوت بوسه ی جارو
تسلیم کرده است
از ورای چهار طاقهای
ولو شده
بر دوشهای خسته بیهودگی
بر نعل های فرو ماندگی خویش
میخکوب وار به بینم.
چونان:
فردین و آبگوشت و پیاز
اکران شده
بر چهار گوشه ی متروک و سرد خویش.
ونبض از کار فرو مانده ی بلیط
در قلب رونق
گیشه های خالی وبی مشتری.
ورق می زنیم
غبار روزها را
در میانه ی این همه بیداد
که ره به ساحل فریاد
هرگز درین قمار
نمی یابند
میانبر می زنیم خویش را
در کویردستهای دعا آجین
و خط می خوریم
از صفحه ی سپید
رهایی.
خط می خوریم.
فتح الله کیاییها
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen