Montag, 30. Juli 2018

پایان

پایان

(به بین مشدی ! عاقل باش...... هیچکی برا یه پیرمرد زهوار در رفته،کاری نداره .....)
این را بخودش گفت، وقتی که یک پهلو غلطیده بود روی زمین سرد و سر ش راگذاشته بود رو ی کوله پشتی باربری اش .
(مشدی ! آفتاب لب بوم شدی و خبر نداری .  یه پف کافیه تا پرتت کنه وسط سیاهی و تاریکی.....)
غرق خودش بود. انگاری که باچپق دسته سنگ کاری شده اش حرف می زد . انگشتای زمخت و پینه بسته اش ، عاشقانه سنگهای روی دسته چپق را نوازش می داد . نا غافلی یاد ترانه ای افتاد که از گذشته هایی نه چندان دور ، روی ذهنش ماسیده بود . نتوانست درست و حسابی زیر آواز بزند، نفس قد نمی داد. به نجوا بسنده کرد و خواند:
 تی ديلَ به تاوَد بی بشيم به خانه
ايتا کاری نيِه تی مار بدانه
اگر تی مار تَرا بيدينه می اَمرا
تَرا بیرون کؤنه از خودشه خانه
اَرا شيم عزيز. اورا شيم کيجا. کورا شيم؟
تی اَمرا بال به بال دريا کنار شيم
کوچی کَرجِی ترا بادبان فکوشم
کنارِ سیفده رود سامان کونم شب
کنار سیفده رود می توم بيجاره
ايتا کورای اويا می ديل دچاره
اَرا شيم عزيز. اورا شيم کيجا. کورا شيم؟
تی اَمرا بال به بال دريا کنار شيم
هنوز سر صبر از زمزمه اش کیفور نشده بود که وحشت زده از جایش نیم خیز شد . دور و برش رو جستجو کرد . دستش همینجوری که کف خیابون رو می جست، به چیزی خورد. خودش بود . نفس راحتی کشید و کیسه تنباکو رو بر داشت . گرد وغبارش را پاک کرد. برقی از شادی در چشمهای کم سویش جهید و چند قطره اشگ سیلاب شد تو شیار گونه هاش. نیم نگاهی به کیسه ی خالی تنباکو انداخت و با پوزخندی گفت : می دونم رفیق ...... می دونم که دیگه پیر شدم ولی فراموشکار نه. هیچوقت تو رو از قلم نمی اندازم . اینقدر ها هم بی معرفت نیستم . اونم در حق تویی که زیر سنگینی بار، نفسمو چاق می کردی و مثه اسب بالدار همسفرم می شدی تو دشت رویاها...... نه رفیق ، فراموشت نمی کنم .
و سپس با آرامش و احتیاط کیسه تنباکو را پر شالش آویخت و دوباره سر بر کوله باربریش نهاد .
رهگذران پر شتاب می آمدند و بی حوصله می رفتند . خورشید فتیله اش را پایین کشیده بود و سایه ها کشیده و کشیده تر می شدند . گویا زندگی از نفس افتاده بود و خمیازه کشان به تاریکی شب پناه می برد .
نیم نگاهی به خورشید انداخت و گفت : تو هم که مثه من آفتاب لب بوم شدی ؟ سپس نفس عمیقی کشید و در خودش خزید . درست عینهوی جنین.  آهی کشید و پشت پلکهای خسته اش پنهان شد.
پیرمرد خسته بود ؛ فوتی بر خودش کشید و خاموش شد.
فتح الله کیاییها

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen