Sonntag, 11. Februar 2018

رقص مرگ !

رقص مرگ !


       سرما سوزناک بود و وحشی . عینهو نیزه می رفت تومغز استخوان ...... هیچی جلودارش نبود.
     بچه اش رو گرفته بود تو بغلش ، تنگ.  گاه گداری انگشت دستش رو می لیسید  و می چپوند تو حلق کودک که از زور گرسنگی نای گریه کردن نداشت....تاریکی از راه رسیده بود... ... خودش هم نمی دونست که چه ساعتیه و شب از کی بساطش رو علم کرده ؟ هیچی یادش نمی آ مد. فقط بچه اش رو چسبونده بود به قلبش که تازه داشت پا میذاشت تو نُه ماهه گی.
 کوچولوی آرومی بود. انگاری هیچ توقعی از دنیا نداشت. همه چیز رو همونجوری که بود پذیرفته بود. نه شکوه ای نه شکایتی.... دلش از این همه معصومیت می سوخت. آخه بچه باید داد بزنه ... گریه کنه... بخنده و طلب غذا و آب کنه، اینها رو با خودش گفت اما«شیر» رو عمدا از قلم انداخت.... خودش خوب می دانست شیری در کار نیست .... اون چشمه های سرشار از مهربانی و عطوفت خشکیده بودند .
     هیچکس را نداشت حتی خدا را....به این فکر که رسید؛  زبونش رو گاز گرفت ولی چند لحظه بعد پشیمون شد و هر چه فحش و بد بیراه بلد بود نثارش کرد. اما اینبار بدون شرم و بدون طلب مغفرت ... و ته دلش راضی شد. دیگه طاغی شده بود و ازین خوشحال که می تونه طغیان کنه......اخه طغیان نشون می ده که زنده ای ..... که هستی و حرفی برای گفتن داری.... چرا باس هرچی اون حرومزاده ها می گن باور کنم. ....تازه تا حالا که باور داشتم کدوم هیزم ، سردی زمستون رو از دلم بیرون روند ؟....کدوم محبت در خونه ام رو زد....( مادرش اینها رو گفته بود و اون حالا به عمق حرفهاش می رسید.) هرکی بهم سر زد..... خواهش داشت و زد زیر گریه..... اما دوباره و ناگهانی بغضش رو فرو خورد .... پوز خند زد و کودکش رو در آغوش فشرد.... به سرما دندون قروچه رفت.....عینهوی ماده گرگی وحشی و طاغی و فریادش تو هفت آسمون سرد و خالی از  خدا پیچید : هیچ کس نمی تونه منو از فرزندم جدا کنه..... اگر چه .... اگر چه..... اگررر... و با هق هق ادامه داد : گور پدر قرمساق باباش..... این بچه ی منه..... سرمای لعنتی تو نمی تونی منو از اون جدا کنی و بعدش لرزش شانه ها و سکوتی سرشار از مهر که مبادا خواب نازک کودکش آشفته شود....».
     اما بچه آروم بود و ساکت ، وقتی که  با چشمهای مشکی گردش زل می زد تو چشاش.... دریایی از محبت و قدردانی موج می خورد تو اون نگاه. یه شعاعی داشت غیر قابل شرح.... می سوزاند و پیش می رفت .... تا عمق قلب خسته اش. مثل نیزه.... نیزه ای از محبت.
     اما امروز ؛ این محبت ؛ خسته بود..... درد داشت..... انگاری فریاد می کشید ولی صداش تو تاریکی وسرما گم می شد....  دوباره بچه رو از سر وحشت چسبوند به قلبش و تا جایی که می تونست فشار داد.
      یاد مادر بزرگش افتاد که می گفت : سرمای زمستون خیلی بی حیاست..... گاهی اونقده پست  و بی حیا می شه که بچه رو تو گهواره خشک می کنه...... جخ خوب یادمه که زمان قدیم ؛ مادر بزرگم می گفت ؛ یه سال چنان سرمای سیاهی پیدا شد که صد رحمت به طاعون.... خیلی ها رو خشکوند .... اکثرشون نوزاد بودند..... خدا اون روزها رو نیاره ..... ننه هایی  رو یافتند که پستون در دهان بچه ، یخ زده بودند . از بس زمستون اون سال ، بی حیا  بود و سر و پاردم بریده....   ننه چی بگم :خدا برا دشمن هم اون روزها رو نیاره ..... روزهای یخ و یخبندون.
     از این افکار که مثل دیوی سیاه و پلشت به فکرش خطور کرده بودند .... ترسید.... بغضی از وحشت راه گلوش رو گرفت.... دردی در پنجه های پا احساس کرد. سوز سردی بود که مثل نیزه بالا می آمد و بالا می امد.....نگاهی به چشمهای کودکش کرد که پلکهاش از زور گرسنگی ، نمی تونست باز بمونه و سر می خورد پایین. 
      بچه تقلا می کرد اونها رو باز نگه داره .... گویا شعاع چشمهای مادرش، گرمش می کرد و شاید هم سیر می شد از اون دریای محبت که مثل امتداد شعاع آفتاب بر اوگرم می تابید  . گاهی لبخندی کمرنگ بر لبان کوچکش می نشست . گویا قصد دلداری  داشت.
     نمی تونست تو اون چشمهای سیاه و درد دار نگاه کنه . چشمهاشو بست و به راز و نیاز پرداخت. با کی؟ خودش هم نمی دونست.
     بیرون از کارتن ، سرما غوغا می کرد. باد بود که برف رو به دیواره یخ زده کارتن می کوفت.... با خودش فکر کرد که کارتن تا کی دووم می اره.... بعد به خودش گفت : زیاد هم مهم نیست. جخ که زیر سرما وا بره و مثل جنازه بیفته رو زمین. دیگه همینم مونده که منت کارتن را بکشم.؟؟؟... بدرک . اونم ما رو ول کنه به حال خودمون.اگه قرار بود منت بکشم و بازهم خفت و خواری رو تحمل کنم ، خب دیوونه نبودم که اون سید حرومزاده رو ول کنم و برم دنبال بدبختیم. جد به کمر زده انگاری کنیز گرفته.
     بی ناموس کم کلفتیتو کردم ، کم مثه یه برده گوش به فرمان ولد سگهات و اون زن لکاته ات ایستادم  ، کم  وفاداری برات کردم وکثافت کاریهاتو لا پوشونی...خب حیوون چرا اون کار رو باهام کردی تا حالا برای حفظ آبروی نداشته ات مجبور شی هزار تا تهمت و افترا بهم به بندی و بندازیم بیرون؟  اونوقت تو برام چه کردی ؟  جز یه لقمه نون بخور و نمیر و تو سری و فحش.... آخه تو هم مردی ؟ دجاله ای دجاله.... کثافت وقتی این بچه رو گذاشتی تو بغلم تازه فیلت یاد هندستون کرد و هزار تا بد و بیراه نثارم کردی که این بچه تو نیست و من جنده ام.    ای...... اون جدت اگه غیرت داشت باید می زد تو کمرت.... دیدی قرمساق جوا ب آزمایشکاه رو .... دیدی؟ گیرم که پول داری و پارتی و حق و حقوقم رو ندادی . جخ چی فکر کردی ؟ برم فاحشه بشم بهتره که تو خونه ی  مال مردم خوری مثه تو ، بچه ام رو بزرگ کنم ....و با هق هق ادامه داد که : این بچه از گرسنگی بمیره بهتره تا اینکه  مال حروم خور بشه مثه بابای  جاکشش......
     همینجوری گفت و گفت و گفت . بد جور با خودش مشغول بود. با افکار پریشانش با غروغر شکم خالیش.... یکدفعه زیر لب از خودش پرسید : چند روزه غذا نخوردی ؟ و زد زیر خنده و باپوزخندی دردناک بخودش نهیب زد : ای درد بخوره تو اون شکمت.... و خندید و خندید و خندید....
      سرمامثل سیلی سخت ودردناک به گونه اش خورد، رشته افکارش گسست و  دوباره غمهای عالم را روانه دلش شد. خواست دوباره شروع کنه که یاد بچه اش افتاد و زیر لب گفت : بچه ام تو بغلمه.... همین یه دنیاست و دوباره انگشت خیس شده اش رو چپوند تو دهن بچه  که دیگه حالی برای مک زدن نداشت و گویا چشمهاش ....اون دو شعاع نورانی ،  زیر سنگینی پلکهای خسته و افتاده اش، خاموش شده بود.

     به خودش گفت : نکنه این همون سرمای بی حیا ایه که مامان بزرگ می گفت ؟ ودلش هری ریخت تو سینه اش. درست اونجایی که بلورهای یخ کم کمک داشتند از شور تپش بازش می داشتند . بچه اش رو دوباره چسبوند به سینه اش. و سعی کرد با انگشتهای یخ زده  پلکهاشو باز کنه..... اما تلاشی بیهوده بود.   پلکها سنگین تر از اونی بودند که فکر کرد. انگاری بختک افتاده بود روش....
     با صدایی  زنگ دار، لالایی خواند......از بچه گی به یاد داشت.... وقتی مادرش زیر لب می خوند براش و موهاشو نوازش میداد.چقدر دلش می سوخت ، برای خودش برای بچه اش... صداش می پیچید در فضای سرد و خالی کارتن و ضربه های باد بر سردی مقوا همنواعیش میکرد.....
 لالا لالا گلم باشی
   بخوابی شب سحر پاشی....
لالا لالا گل لاله.......   
   بیرون ،  سوز و سرما بود که غوغا می کرد.
     چند لحظه از حال رفت ولی پس از مدتی حس کرد که گرمایی قوی و جاندار در رگ و ریشه اش می دود. پلکهای کودکش را دید که باز می شوند و شعاع گرم چشمهایش اورا عاشقانه در آغوش می گیرند. خوشحال شد . جیغی کشید و کودک را در آغوشش فشرد. گویا معجزه ای در حال شکل گرفتن بود.................
********************************************************************************
      فردای آن روز، روزنامه ها با آب و تا ب در باره ی دختر جوانی نوشته بودند که  برنده ی جایزه بهترین عکس  سال در آکادمی عکاسان بین المللی شد ه بود.....
     موضوع بهترین عکس سال: کارتن خواب  جوانی بود که به همراه نوزاد دخترش و در میان یخ و سرمای زمستانی عاشقانه به خواب رفته بود...... چونا ن دو رقاصه جوان که رقص مرگ را به اتمام رسانده اند ...... شاد ومغرورو با لبخندی بر لب و نگاه هایی فاتحانه به آسمان خالی .
     اگر کمی دقیق می شدی ، پشت تصویر و در شیشه ویترین مغازه  ، پورشه ی آبی رنگی را می دیدی با دختری دوربین در دست.

نوامبر 2015
فتح الله کیاییها.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen