Sonntag, 17. Mai 2020

گل امید

برای قربانیان تجارت شوم اسلحه و جنگ   جنگ    جنگ

زیبا ترین گلش را
در پوکه ی زنگ زده ی بمبی کاشت
که خانواده اش را با خود برده بود.
در شبی که ماهتاب
از سر دلتنگی
آب می داد گندم زارهای
یائسه ی امید را.
می دانست
گریه بر جنازه ی بشر
نقطه آغاز بلاهتی است
بی پایان!
بشریت مرده بود
پیش از آنی که زیستن را
در پس تجربه ای دردناک
آموخته باشد.
زیبا ترین گل اش
امید بود
و شوق و تلاش.

فتح الله کیاییها

Samstag, 9. Mai 2020

رقص مرگ

رقص مرگ !


       سرما سوزناک بود و وحشی . عینهو نیزه می رفت تومغز استخوان ...... هیچی جلودارش نبود.
     بچه اش رو گرفته بود تو بغلش ، تنگ. و گاه گداری انگشت دستش رو می لیسید  و می چپوند تو حلق کودک که از زور گرسنگی نای گریه کردن نداشت....تاریکی از راه رسیده بود... ... خودش هم نمی دونست که چه ساعتیه و شب از کی بساطش رو علم کرده ؟ هیچی یادش نمی آ مد. فقط بچه اش رو چسبونده بود به قلبش که تازه داشت پا میذاشت تو 9 ماهه گی.
 کوچولوی آرومی بود. انگاری هیچ توقعی از دنیا نداشت. همه چیز رو همونجوری که بود پذیرفته بود. نه شکوه ای نه شکایتی.... دلش از این همه معصومیت می سوخت. آخه بچه باید داد بزنه ... گریه کنه... بخنده و طلب غذا و آب کنه، اینها رو با خودش گفت اما«شیر» رو عمدا از قلم انداخت.... خودش خوب می دانست شیری در کار نیست .... اون چشمه های سرشار از مهربانی و عطوفت خشکیده بودند .
     هیچکس را نداشت حتی خدا را....به این فکر که رسید؛  زبونش رو گاز گرفت ولی چند لحظه بعد پشیمون شد و هر چه فحش و بد بیراه بلد بود نثارش کرد. اما اینبار بدون شرم و بدون طلب مغفرت ... و ته دلش راضی شد. دیگه طاغی شده بود و ازین خوشحال که می تونه طغیان کنه......اخه طغیان نشون می ده که زنده ای ..... که هستی و حرفی برای گفتن داری.... چرا باس هرچی اون حرومزاده ها می گن باور کنم. ....تازه تا حالا که باور داشتم کدوم هیزم ، سردی زمستون رو از دلم بیرون روند ؟....کدوم محبت در خونه ام رو زد....( مادرش اینها رو گفته بود و اون حالا به عمق حرفهاش می رسید.) هرکی بهم سر زد..... خواهش داشت و زد زیر گریه..... اما دوباره و ناگهانی بغضش رو فرو خورد .... پوز خند زد و کودکش رو در آغوش فشرد.... به سرما دندون قروچه رفت.....عینهوی ماده گرگی وحشی و طاغی و فریادش تو هفت آسمون سرد و خالی از  خدا پیچید : هیچ کس نمی تونه منو از فرزندم جدا کنه..... اگر چه .... اگر چه..... اگررر... و با هق هق ادامه داد : گور پدر قرمساق باباش..... این بچه ی منه..... سرمای لعنتی تو نمی تونی منو از اون جدا کنی و بعدش لرزش شانه ها و سکوتی سرشار از مهر که مبادا خواب نازک کودکش آشفته شود....».
     اما بچه آروم بود و ساکت ، وقتی که  با چشمهای مشکی گردش زل می زد تو چشاش.... دریایی از محبت و قدردانی موج می خورد تو اون نگاه. یه شعاعی داشت غیر قابل شرح.... می سوزاند و پیش می رفت .... تا عمق قلب خسته اش. مثل نیزه.... نیزه ای از محبت.
     اما امروز ؛ این محبت ؛ خسته بود..... درد داشت..... انگاری فریاد می کشید ولی صداش تو تاریکی وسرما گم می شد....  دوباره بچه رو از سر وحشت چسبوند به قلبش و تا جایی که می تونست فشار داد.
      یاد مادر بزرگش افتاد که می گفت : سرمای زمستون خیلی بی حیاست..... گاهی اونقده پست  و بی حیا می شه که بچه رو تو گهواره خشک می کنه...... جخ خوب یادمه که زمان قدیم ؛ مادر بزرگم می گفت ؛ یه سال چنان سرمای سیاهی پیدا شد که صد رحمت به طاعون.... خیلی ها رو خشکوند .... اکثرشون نوزاد بودند..... خدا اون روزها رو نیاره ..... ننه هایی  رو یافتند که پستون در دهان بچه ، یخ زده بودند . از بس زمستون اون سال ، بی حیا  بود و سر و پاردم بریده....   ننه چی بگم :خدا برا دشمن هم اون روزها رو نیاره ..... روزهای یخ و یخبندون.
     از این افکار که مثل دیوی سیاه و پلشت به فکرش خطور کرده بودند .... ترسید.... بغضی از وحشت راه گلوش رو گرفت.... دردی در پنجه های پا احساس کرد. سوز سردی بود که مثل نیزه بالا می آمد و بالا می امد.....نگاهی به چشمهای کودکش کرد که پلکهاش از زور گرسنگی ، نمی تونست باز بمونه و سر می خورد پایین. 
      بچه تقلا می کرد اونها رو باز نگه داره .... گویا شعاع چشمهای مادرش، گرمش می کرد و شاید هم سیر می شد از اون دریای محبت که مثل امتداد شعاع آفتاب بر اوگرم می تابید  . گاهی لبخندی کمرنگ بر لبان کوچکش می نشست . گویا قصد دلداری  داشت.
     نمی تونست تو اون چشمهای سیاه و درد دار نگاه کنه . چشمهاشو بست و به راز و نیاز پرداخت. با کی؟ خودش هم نمی دونست.
     بیرون از کارتن ، سرما غوغا می کرد. باد بود که برف رو به دیواره یخ زده کارتن می کوفت.... با خودش فکر کرد که کارتن تا کی دووم می اره.... بعد به خودش گفت : زیاد هم مهم نیست. جخ که زیر سرما وا بره و مثل جنازه بیفته رو زمین. دیگه همینم مونده که منت کارتن را بکشم.؟؟؟... بدرک . اونم ما رو ول کنه به حال خودمون.اگه قرار بود منت بکشم و بازهم خفت و خواری رو تحمل کنم ، خب دیوونه نبودم که اون سید حرومزاده رو ول کنم و برم دنبال بدبختیم. جد به کمر زده انگاری کنیز گرفته.
     بی ناموس کم کلفتیتو کردم ، کم مثه یه برده گوش به فرمان ولد سگهات و اون زن لکاته ات ایستادم  ، کم  وفاداری برات کردم وکثافت کاریهاتو لا پوشونی...خب حیوون چرا اون کار رو باهام کردی تا حالا برای حفظ آبروی نداشته ات مجبور شی هزار تا تهمت و افترا بهم به بندی و بندازیم بیرون؟  اونوقت تو برام چه کردی ؟  جز یه لقمه نون بخور و نمیر و تو سری و فحش.... آخه تو هم مردی ؟ دجاله ای دجاله.... کثافت وقتی این بچه رو گذاشتی تو بغلم تازه فیلت یاد هندستون کرد و هزار تا بد و بیراه نثارم کردی که این بچه تو نیست و من جنده ام.    ای...... اون جدت اگه غیرت داشت باید می زد تو کمرت.... دیدی قرمساق جوا ب آزمایشکاه رو .... دیدی؟ گیرم که پول داری و پارتی و حق و حقوقم رو ندادی . جخ چی فکر کردی ؟ برم فاحشه بشم بهتره که تو خونه ی  مال مردم خوری مثه تو ، بچه ام رو بزرگ کنم ....و با هق هق ادامه داد که : این بچه از گرسنگی بمیره بهتره تا اینکه  مال حروم خور بشه مثه بابای  جاکشش......
     همینجوری گفت و گفت و گفت . بد جور با خودش مشغول بود. با افکار پریشانش با غروغر شکم خالیش.... یکدفعه زیر لب از خودش پرسید : چند روزه غذا نخوردی ؟ و زد زیر خنده و باپوزخندی دردناک بخودش نهیب زد : ای درد بخوره تو اون شکمت.... و خندید و خندید و خندید....
      سرمامثل سیلی سخت ودردناک به گونه اش خورد، رشته افکارش گسست و  دوباره غمهای عالم را روانه دلش شد. خواست دوباره شروع کنه که یاد بچه اش افتاد و زیر لب گفت : بچه ام تو بغلمه.... همین یه دنیاست و دوباره انگشت خیس شده اش رو چپوند تو دهن بچه  که دیگه حالی برای مک زدن نداشت و گویا چشمهاش ....اون دو شعاع نورانی ،  زیر سنگینی پلکهای خسته و افتاده اش، خاموش شده بود.

     به خودش گفت : نکنه این همون سرمای بی حیا ایه که مامان بزرگ می گفت ؟ ودلش هری ریخت تو سینه اش. درست اونجایی که بلورهای یخ کم کمک داشتند از شور تپش بازش می داشتند . بچه اش رو دوباره چسبوند به سینه اش. و سعی کرد با انگشتهای یخ زده  پلکهاشو باز کنه..... اما تلاشی بیهوده بود.   پلکها سنگین تر از اونی بودند که فکر کرد. انگاری بختک افتاده بود روش....
     با صدایی  زنگ دار، لالایی خواند......از بچه گی به یاد داشت.... وقتی مادرش زیر لب می خوند براش و موهاشو نوازش میداد.چقدر دلش می سوخت ، برای خودش برای بچه اش... صداش می پیچید در فضای سرد و خالی کارتن و ضربه های باد بر سردی مقوا همنواعیش میکرد.....
 لالا لالا گلم باشی
   بخوابی شب سحر پاشی....
لالا لالا گل لاله.......   
   بیرون ،  سوز و سرما بود که غوغا می کرد.
     چند لحظه از حال رفت ولی پس از مدتی حس کرد که گرمایی قوی و جاندار در رگ و ریشه اش می دود. پلکهای کودکش را دید که باز می شوند و شعاع گرم چشمهایش اورا عاشقانه در آغوش می گیرند. خوشحال شد . جیغی کشید و کودک را در آغوشش فشرد. گویا معجزه ای در حال شکل گرفتن بود.................
********************************************************************************
      فردای آن روز، روزنامه ها با آب و تا ب در باره ی دختر جوانی نوشته بودند که  برنده ی جایزه بهترین عکس  سال در آکادمی عکاسان بین المللی شد ه بود.....
     موضوع بهترین عکس سال: کارتن خواب  جوانی بود که به همراه نوزاد دخترش و در میان یخ و سرمای زمستانی عاشقانه به خواب رفته بود...... چونا ن دو رقاصه جوان که رقص مرگ را به اتمام رسانده اند ...... شاد ومغرورو با لبخندی بر لب و نگاه هایی فاتحانه به آسمان خالی .
     اگر کمی دقیق می شدی ، پشت تصویر و در شیشه ویترین مغازه  ، پورشه ی آبی رنگی را می دیدی با دختری دوربین در دست.

نوامبر 2015
فتح الله کیاییها.

Dienstag, 5. Mai 2020

دغدغه هایش

دغدغه هایش!
برای علی اشرف درویشیان


با شتاب وارد اتاقش شد. شاپویش را به گوشه ای انداخت. بارانی وصله دارش که چونان ابری بهاری قطرات درشت آب از آن می چکید را بر کف اطاق که با حصیر و جاجیم پوشانده شده بود، انداخت. شور و شوق اراده ای محکم و پولادین را در درونش حس می کرد. خودش را روی صندلی ولو کرد و با احتیاط جعبه چوبی ای را که زیر انبوهی از کتاب و کاغذ کمر خم کرده بود جلو کشید. قلم را به دست گرفت و اندکی به فکر فرو رفت. سستی یک دلمردگی موذی مثل موریانه، هنوز در جانش ریشه ندوانده بود که خودش را جمع و جور کرده و زیر لب گفت: دلمردگی بسه و مدادش را تراشید، آرام و با سر صبر. انگاری زمان از حرکت ایستاده بود. دوباره با خودش زمزمه کرد: دل مرده گی بسه، باید کاری کرد، باید حرفی زد، باید آنها را نوشت.
همانطور که با خودش مشغول بود، انبوهی از اشخاص دور و برش ظاهر شدند. آنها را می شناخت. گذار سالیان هیچ از شکل و ظاهرشان نکاسته بود. رفقای سالهای دور و نزدیک. همه کسانی که می شناخت. همنشینان سالیانش در کوچه و خیابان، قهوه خانه، زندان. تلخ خنده زد و گفت: ها چه خوبه که از یادتون نرفتم؟ اما آنان بی توجه به او دور و برش می چرخیدند و چیزی می گفتند. صداها درهم و پچ پچ گونه بود، چیزی را متوجه نمی شد. انگار بازی لبها بودند که با رقص دود خاکستری سیگار، شکلَکهایی متحرک و جادویی را در فضای بسته اتاق بوجود می آورد؛ شکلَکهایی که هنوز پا نگرفته پراکنده و محو می شدند.
معصومه، حسین و سهراب کودکانی ده دوازده ساله، با جعبه ی کوچکی مملو از آدامس و سیگار و چند دسته گل پلاسیده و بساطی از کتاب. کتابهایی کهنه که گویا نگاه مشتاق هیچ خواننده ای، رقص زیبای حروف را بر سپیدی برگهاشان ندیده بود.
قدرت، اما تنومند بود و قوی هیکل. خسرو هنوز با صورت سرخ شده از شرم جعبه چوبی واکس اش را مرتب می کرد و "مادر رعنا" خمیدهِ پشت و شال بر کمر، زباله ها را می جست.
یخ و سرمای زمستانی، سختی راه به همراه زوزه ی باد، کاک رحمان را همچنان در محاصره داشت و رد شلاق درد را بر پیکر همراهانش می نشاند، که آرام آرام شیب کوهستان را بالا می رفتند. کاروانی خسته و کرخت شده از سرما با آوایی گرم که لرزه بر تن زمستان می افکند: "که س نه ‌ڵێ کورد مردوه، کورد زیندوه."
شهین! کز کرده گوشه اتاق، قالیچه اش را می بافت و هر رجش را با ترانه ای شاد سر می انداخت. ترانه هایی که بوی بهار داشت و عطر گل نارنج. سرانگشتانی ماهر که یاسهایی سفید را با رگه هایی از خون انار که گویا در شب یلدا ترکیده باشند، در دامان قالیچه می کاشتند. از روزی که شوهرش را برده بودند، یاس سفید، نقش اصلی قالیچه هایش بود که در دل خون آلود گل بوته های سرخ و با ظرافتی از ابریشم نقش می گرفتند. حاصل کارش گرچه گرانبها ولی سهم او اندکی بیشتر از هیچ و آنهم به شوق تهیه چند شاخه گل و خرما برای جمعه های خاوران. آنجا که همدردان و همرزمانش یکایک می آمدند، لنگان لنگان اما پر صلابت و با شکوه. جمعه های خاوران، قلبهایی در هم شکسته ولی پر امید و با غرور. بدنهای کهنسالی که همچنان استوار گام می زدند. جمعه های خاوران زیر این گامها رام شده بود. شادی از دل خاک سر بر می کشید و مادران حکایت دل باز می گفتند. جمعه های خاوران قرق آنها بود.
شوقی خاورانی بود که شهین را - و آن دیگران را - زنده نگاه داشته بود. دشنه هایی که صیقل می خوردند برای روز انتقام. گاهی ذله می شد اما وقتی به لبخند دخترش فکر می کرد که سالیان پیش زیر سردی خاک شقاوت دفن شده بود، شوقی دوباره برای ماندن در وجودش جوانه می کشید. نمی خواست و نمی توانست همدردانش را تنها بگذارد، همه دلخوشی اش دیدار هفتگی آنها در خاوران بود. و هر از گاهی گپ زدن پشت دروازه های منحوس اوین که تلخی انتظار را چونان قهوه ای غلیظ به آرامشی بردبارانه می کشاند.
این حجم از هجوم خاطرات و دیده ها، گیجش کرده بود. کدام را بنویسد؟ انتخاب سخت بود. با خودش گفت از کولبران شروع می کنم. قلم را که به دست گرفت زیر سنگینی بار و گرانی اراده شان به زانو در افتاد. دردی در ستون فقراتش پیچید. گرمی مایع لزج مانندی را روی سینه اش حس کرد. خون بود که بیرون می جست. چونان کودکی بازیگوش و بیخیال بر عرصه سپیدی برف که سر می خورد و عمو نوروز را می خواند. با هر جان کندنی که بود بر روی پا ایستاد، سنگینی بار عذاب دهنده نبود که شوق دیدار فرزندان سختی راه را هموار می کرد. اما این گلوله ... این گلوله ها داغ بودند و بی رحم که با شقاوت می باریدند.
بغضش را پنهان کرد و با خود گفت: نه! این شیر یلان استوارند و تحمل صبر و درد را دارند. پس سراغ "مادر رعنا" را گرفت. در انبوهی زباله ها بوی تعفن بی خیالی بود. مادر را نیافت. اما صدای عصایش را می شنید که آرام آرام دور می شد. چنان نرم می شتافت و می رفت که گویا برای جستجو دیگر فرصتی نداشت. مادر رعنا رفته بود.
زیر لب از خودش پرسید: چرا بی خداحافظی؟
قدرت را تنومند کنار بیمارستان یافت که مثل کوهی دست بر شکم گرفته، ایستاده بود. جلو رفت خوش و بش کرد. صدای قدرت خشم داشت و می لرزید: بی ناموس بقیه پول رو نداده و سه روزه که منو اینجا علاف کرده. روزگار بی رحمی شده حتی کلیه ات را هم می دزدند و بی آنکه منتظر جوابی بماند افزود: حالا هزینه ی دوا درمون سپیده رو از کجا بیارم؟ سپیده پرپر می شد زیر شلاق سرطان.
سوزش زخم( قدرت) را روی شکمش حس کرد. چشمان بی فروغ سپیده را در خیالش بست و عصا به دست راه افتاد. به کجا؟ نمی دانست. خشمگین بود و یاس و دلمردگی را زیر قدمهایش خُرد و خَمیر می کرد. پای می کوبید بر فرق زمین. پیرمرد عاصی شده بود.
بالاخره معصومه و حسین را یافت. کنار خیابان انقلاب با بساط کتابهایی کهنه که می فروختند. پیر مردی کتاب فروش از دکه اش بیرون آمد و آب نباتی در دستهای یخ زده شان گذاشت و با مهربانی پرسید: بگید به بینم امروز کار و کاسبی جوونای من چه جوری بوده؟ لبخند پر حیای معصومه بود و صدای آرام حسین که داستانی را بلند بلند می خواند آنچنان که گویی رهگذران خسته و بی حوصله را به میهمانی واژه ها دعوت کرده باشد. کتابفروش لبخندی زد و دستی به سر و رویشان کشید و رفت. کتاب خوانی برای جماعت بیحوصله و عجول، هم کاری است.
شرم و حیای خسرو تکاندهنده بود. گویا خودش را از چشم هرزه ی دنیا دور نگاه می داشت. پشت سیاهی واکسها پنهان شده بود. نه از سر ترس که از نگاه کردن به جهانی این گونه تحقیر شده، پرهیز داشت. این دنیای او نبود. آنچه از همه زندگی اش بیاد داشت کتک بود و فقر و تنگدستی. آرزوی داشتن توپی پلاستیکی و ساعتی با فراغ بال بازی کودکانه، اگر چه آرزوی بزرگی نبود، اما همیشه دور از دست بود. مدتها بود که پشت حسرتهای کودکیش گم شده بود.
پیرمرد دلش به درد آمده بود و نمی دانست که کدام را بنویسد؟ انتخاب سخت بود. در همه آنها قسمتی از خودش را یافته بود. گویا با آنها زندگی کرده و بزرگ شده بود. هر کدام شان جزیی از خودش بودند باورهای خودش و زندگی خودش. چنان تنیده درهم که اگر یکی از آنها حذف می شد، مفهوم خودش را از دست می داد، گُم می شد. درست مثل خسرو که در پس آرزوهای کودکیش گُم شده بود. همان کوچه پسکوچه های خاکی و گردآلود که رویای بازیهای کودکانه اش را در خودش بلعیده بود، در خودش محو و گُم کرده بود. هیچگاه اینگونه زبون و درمانده نشده بود.
نمی دانست کدام را بنویسد هرگاه پای انتخابی بکار می آمد، کلمات کارایی خود را از دست می دادند، زبون و خوار و دست و پا چلفتی می شدند، کم می آوردند. هیچ جمله بیانگر این حجم از واقعیت نمی شد. گویا هیچ واژه ای یارای تحمل درد را نداشت. درد تنها که نه، خشم و عصیان و امید ... احساساتی تلنبار شده و متناقض در بطن آدمهایی که می آمدند و می ساختند و دست خالی می رفتند و فراموش می شدند. آنچنان که گویا هرگز نبوده اند.
آنها را "سیزیف" هایی یافته بود که کوه درد را برای تحقیر خدا، جا به جا می کردند.
وقتی در انتخاب خودش را درمانده یافت، شاپویش را بر سر نهاد و بارانی اش را پوشید، هر چند پر از وصله بود و ناهمگون. عصا در دست به خیابان زد. آنجا را سرشار از شگفتی یافت. گویا داستانی سرشار از تب و تاب رهایی، در خیابان شکل می گرفت.
لبخند به لب قهرمانانش را با نگاهی غرورآمیز برانداز کرد. چند نفری از آنان را نوشته بود. می دانست که تحریرگر بی رحم تاریخ، انتخاب کننده نهایی است و آنها را یکی یکی خواهد نوشت.

 فتح الله کیائیها