Samstag, 27. April 2019

مسافرانم می آیند......(( برای روز کارگر))





اینجا کسی به فکر مسافر نیست .    
 کلاغ ها می خوانند ،
با شومیِ قارقارشان .


اینجا کسی مسافران را به انتظار نمی ماند !
کلاغ های شوم ، کلاغ های مرثیه ،
می خوانند.

اما..... من ایستاده ام
کناره ی  سکو ؛
روبرویم
گستره ی دشتی است
با زوزه های بادی
پیچنده در تن مزرعه ای
که اسبان وحشی طوفانش
دیری و دوریست
به خستگی چنان در نشسته اند
که گویا هر گزبه پای ،
 بر نبوده اند.
و پشت سرم
ریل هایی است
خفته درتاری زنگاری ،
و فرو فتاده در حسرت
گامهای لوکومتیوی پیر
با هن و هنِ نفس هایش
و پژواک سوت محزونش
در فضای مرگ آجین
علفزاری مستور شده در
گستاخی هرزه علف هایی
که یاَس را بوته بوته می کارند ؛
بر شانه های خسته ی
پل هایش .
و مگس ها ومگس ها ؛
که گند گرفته لاشه های نا امیدی را
به ضیافت نشسته اند.


اینجا کسی به فکر مسافر نیست.
کلاغ های مرثیه می خوانند.


اما...... من ایستاده ام
گواهی قلبم را
و مژده نوای ساعت ایستگاه را
با دینگ دانگ ِ سر خوشش
و محزونی ِ صدای خَش دارش
آنسان که می خواند :
قطار می آید ؛
بی هیچ تاخیری
با انبوهیِ مسافران کارگرش
و هن و هن ِ لوکومتیوش
که پیر است..... خسته است
     .....اما.....
سر شار از امید وغرور است.  

می دانم  ، می دانم
(( کارگران می آیند))
قلبم نوید می دهد این را و
 دینگ دانگ ِ ساعت ایستگاه:

کارگران در راهند !
می آیند
ومی لرزد زمین
زیر استواری گام هاشان
وایستگاه پر می شود
از انبوهیِ سرود ، انبوهیِ شادی .
و کلاغ های مرثیه می میرند .
و ریل های به زنگ نشسته
جلا می یابند .

گرسنه گیِ اسبانشان
یائسه گیِ علفزار را
درو می کند
وکمرشکن می شوند
 هرزه علفهای نا امیدی
زیر ضربت پاهاشان ؛
آنچنان که رقص را  آنان
 با شادی به پای اندر می شوند.

رفقای کارگرم می آیند، می دانم.
با چمدان چمدان کتاب
 چمدان چمدان سرود
 چمدان چمدان عشق.
آنان :
خسته از کار
 و گرسنه از تلاش
و تشنه اند ،
می دانم. می دانم . می دانم.
خستگی شان را به شانه می گیرم
نانم را با آنان می خورم
آبم را با آنان می نوشم.
انتظارم را... گرسنه گیم را و تشنه گیم را
با آنان می خوانم.
رفقای کارگرم می آیند و
با ضرب آهنگ پتک هاشان ؛
ریل های فولادین ،
از شانه زنگار می روبند.
و گندمزارها ؛
زرینه می شوند ،
 در تلولو داس هاشان .

آنها می آیند ، می دانم .
سرودشان را می شنوم .
با چمدان چمدان عشق
چمدان چمدان کتاب
چمدان چمدان شادی ،
می آیند ، می دانم.
خستگی شان را من
گرم در آغوش می گیرم .
نانم را با آنان تقسیم می کنم.
آبم را با آنان می نوشم
و شراب رهاییم را
در کنارشان به رقص
مزه مزه می کنم.                                                                             
آنان می آیند......                                                                               
می دانم .


آوریل 2015-04-19
 فتح الله کیاییها